
مولوی
ای یوسف خوش نام مـا خوش می روی بر بام مــــا ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا
بشنو این نی چون شکایت می کند از جداییها حکایت می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق هر کسی کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند عقل خروش میکند بی تو به سر نمیشود
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام درکنج ویران مــــانده ام ، خمخــــانه را گم کرده ام هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاکیان هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم کرده ام آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد آخـــــر از اینجا نیستم ، کاشـــــانه را گم کرده ام درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم کرده ام در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم کرده ام گـــر طالب راهی بیــــا ، ور در پـی آهی برو این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم کرده ام
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد آن را که وفا نیست ز عالم کم باد دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تستت عالی بود
بک میدم💕
میشه پین کنی 😘
این پیام فقط جهت حمایت از شما میباشد🙂❤️
واقعا چرا تست با محتوایی مثل این انقدر کم بازدید و لایک داره اما تست های بی محتوا جز پرطرفدارترین ها هستن
واقعا🤝
+