من اومدم با پارت یکککک
دست هایش را روی موهای مشکی اش کشید؛ با اضطراب پرده را کنار زد و از پنجره ی شکسته به بیرون چشم دوخت. همه چیز درحال نابود شدن بود، اگر دست روی دست میگذاشت بی شک همه چیز نابود میشد.
چشم های مشکی اش را بست و چوب جادویش را برداشت.
جوان بود اما کلی تجربه داشت. تنها او میدانست چرا و چطور این هیولا های زیبا اما پر از قدرت و وحشتناک بی رحم به وجود آمده اند. فورا از کلبه ی چوبی اش بیرون آمد؛ باد سری میورزید و او در این سرما میلرزید اما امکان نداشت عقب بکشد. چوبش را بر زمین کوباند، از زیر زمین پر از برگ و چوب و خز ناگهان ریشه هایی از نور زرد به وجود آمدند؛ نیشخند هیولا های شعله ور او را عصبی میکرد. چوب را در دستانش چرخاند و با یک حرکت تعدادی از آن ها را توسط هاله ای از نور به ظاهر بی خطر کشت؛ زیاد بودند و غیرقابل پیشبینی.
محال بود بتواند تنهایی این سرزمین را نجات دهد، چاره ای جز عقب نشینی نبود. با سرعت از درختان جنگل بالا رفت و به پایین چشم دوخت، با دیدن صحنه ی روبه رویش وحشت به تنش چنگ انداخت؛ تمام این سرزمین محاصره و نابود شده بود، حتی قلمرو های دور تر هم همینطور.
بی شک اگر کاری نمیکرد کل دنیا از بین میرفت، بنابراین زود دست به کار شد، با این کار خیلی ضعیف میشد اما چاره ای نبود؛ یک هاله ی بزرگ به جنگلی دور دست ایجاد کرد و به آنجا منتقل شد، دیگر توان جنگیدن نداشت.
این هاله ی جا به جایی ( پرتال ) قطعا خیلی به درد میخورد اما انرژی زیادی میگرفت.
چشم هایش را بست و روی چمن های جنگل دراز کشید.
با دیدن آن جنگل خاطرات در ذهنش مرور شد...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
نازی خانم؟
سعیدددد؟
این کارا چیهههه😂
خجالت بکششش، ناسلامتی 90 سالتههه.
هرکی ندونه فکر میکنه چند سالمه.
من کلا 22 سالمهه.
22 کمههه؟
نایس🦥
دنبالی
بک بده
چه ورود باشکوهی😂
علاقه نداری وارد داستان بشی؟
WOW•-•
ج چ:من یه آدمم😐 از این منطقی تر؟😔😂
تو خیلی حقی😂
آخجون من حقم😆😂
داستان جالبیه!
مشتاق پارت بعدم :)🌸
ذوق کردمممم، ممنونمممم😂
🌸💐✨