
من اومدم با پارت یکککک

دست هایش را روی موهای مشکی اش کشید؛ با اضطراب پرده را کنار زد و از پنجره ی شکسته به بیرون چشم دوخت. همه چیز درحال نابود شدن بود، اگر دست روی دست میگذاشت بی شک همه چیز نابود میشد. چشم های مشکی اش را بست و چوب جادویش را برداشت. جوان بود اما کلی تجربه داشت. تنها او میدانست چرا و چطور این هیولا های زیبا اما پر از قدرت و وحشتناک بی رحم به وجود آمده اند. فورا از کلبه ی چوبی اش بیرون آمد؛ باد سری میورزید و او در این سرما میلرزید اما امکان نداشت عقب بکشد. چوبش را بر زمین کوباند، از زیر زمین پر از برگ و چوب و خز ناگهان ریشه هایی از نور زرد به وجود آمدند؛ نیشخند هیولا های شعله ور او را عصبی میکرد. چوب را در دستانش چرخاند و با یک حرکت تعدادی از آن ها را توسط هاله ای از نور به ظاهر بی خطر کشت؛ زیاد بودند و غیرقابل پیشبینی. محال بود بتواند تنهایی این سرزمین را نجات دهد، چاره ای جز عقب نشینی نبود. با سرعت از درختان جنگل بالا رفت و به پایین چشم دوخت، با دیدن صحنه ی روبه رویش وحشت به تنش چنگ انداخت؛ تمام این سرزمین محاصره و نابود شده بود، حتی قلمرو های دور تر هم همینطور. بی شک اگر کاری نمیکرد کل دنیا از بین میرفت، بنابراین زود دست به کار شد، با این کار خیلی ضعیف میشد اما چاره ای نبود؛ یک هاله ی بزرگ به جنگلی دور دست ایجاد کرد و به آنجا منتقل شد، دیگر توان جنگیدن نداشت. این هاله ی جا به جایی ( پرتال ) قطعا خیلی به درد میخورد اما انرژی زیادی میگرفت. چشم هایش را بست و روی چمن های جنگل دراز کشید. با دیدن آن جنگل خاطرات در ذهنش مرور شد...
درست 19 سال پیش بود؛ در قلمروی آلوروینا! قلمروی زیبایی بود اما زندگی درش سخت بود. جمعیت زیادی نداشت؛ 4 دختر، 7 پسر، 16 مرد و 12 زن. روی هم 39 نفر بودند. باقی قلمروهای نزدیک، 50 یا 55 جمعیت داشتند و این کمترین قلمروی این نزدیکی بود. یکی از این 4 دختر، ویکتوریا بود. ویکتوریا تنها دختری بود که از همون بچگی کارهای عجیب و غریبی میکرد. همه اون رو عجیب میدونستن جز پدر و مادرش. پدر و مادرش بعد از چند وقت توی جنگل گم شدن و مردن. گفته میشده مردمی که از اونجا رد میشدن میدیدن اونا کنترلشون دست خودشون نیست، یکی از همون هیولا ها اونا رو کنترل میکرد... ولی ویکتوریا هنوزم عاشقشون بود. همین باعث شد ویکتوریا پیگیر این موضوع و هیولا ها بشه و رازشون رو کشف کنه... اما هیولا ها همیشه غیرقابل پیشبینی هستن... .
هیولا ها معمولی نیستن، چهره ی زیبایی دارن اما قدرت هاشون فوق العاده اس! مثل جنگجو ها. هیولا ها توسط یک نفر به وجود اومدن، اونا گسترش پیدا میکنن. اگه خوشبخت باشن یا بدبخت، حرفایی که اربابشون ( کسی که اونا رو به وجود میاره ) بهشون میزنه اونا رو وسوسه میکنه تا تبدیل به هیولا بشن. کسایی که قبول نمیکنن کشته میشن و کسایی که قبول میکن هیولا میشن. هیولا ها هرکدوم قدرت های خودشون رو دارن... چشم های ویکتوریا با شنیدن صدای غار و غار کلاغ ها باز شد، انگار خطری احساس کرده بودند... خطر احساس یک هیولا!
خب خداحافظ، از پارت بعدی کسایی که اعلام آمادگی کردن میان. خداحافظ.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نازی خانم؟
سعیدددد؟
این کارا چیهههه😂
خجالت بکششش، ناسلامتی 90 سالتههه.
هرکی ندونه فکر میکنه چند سالمه.
من کلا 22 سالمهه.
22 کمههه؟
نایس🦥
دنبالی
بک بده
چه ورود باشکوهی😂
علاقه نداری وارد داستان بشی؟
WOW•-•
ج چ:من یه آدمم😐 از این منطقی تر؟😔😂
تو خیلی حقی😂
آخجون من حقم😆😂
داستان جالبیه!
مشتاق پارت بعدم :)🌸
ذوق کردمممم، ممنونمممم😂
🌸💐✨