
اعلیرغم داشتن مادری که از قدرت های فوق العاده و افسانه ای برخوردار بوده و مورد آزار و اذیت نیز قرار گرفته بود، و همچنین پدری که اصلا به او توجه ای نداشته و برایش ارزشی قائل نبود، امّا دوشس بزرگ آناستازیا نیکولاونا، واقعا دختر نسبتا عادی بود. این بدان معناست، تا زمانی که او تحت بازداشت خانگی قرار گرفت، و به طرزی وحشیانه در زیرزمینی کشته شد،پس از انقلاب بلشویکی روسیه در سال 1917، شاهزاده خانم و خانواده رومانوف، نه تنها در کاخ قدیمی خود مورد استقبال قرار نگرفتند، بلکه به سرعت و به طرزی وحشیانه در جولای سال 1918، توسط جوخه ای از بلشویک ها تیرباران گشتند. بلافاصله، مردم این باور را در بین خود گسترانیدند که آناستازیا از این تیرباران جان سالم به در برده است- اعتقادی که به سرعت و در همه جای جهان رمانتیست ها و هنرمندان را جذب خود نمود. شناخته شده ترین و مشهورترین "آناستازیا"، آنا آدامز است؛ که سی سال نبرد قانونی انجام داد تا به عنوان یک رومانوف به رسمیت شناخته شود. با این حال، تا زمان مرگ او در سال 1984، DNA او چیز دیگری را ثابت کرد. علیرغم این نابودی وحشتناک که توسط یکی از مردم در سال 1989 انجام گرفت، نبود دو جنازه در گور دسته جمعی رومانوف ها، این باور را تقویت نمود که آناستازیا و آلکسی، برادر او، از این تیرباران جان سالم به در برده اند. با این وجود، این توهم نیز پس از مدّت زمانی از بین رفت؛ زیرا جنازه این دو نیز در سال 2007 کشف شد
یکی از قدیمیترین قصه های پریان مربوط به سیندرلاست. قصه ای که به نظر میآید بر اساس داستان زندگی یک زن یونان باستان به نام رودوپیس به وجود آمده است که قرن هاست زبان به زبان میان نسل ها میچرخد. این داستان درباره رودوبیس میباشد که معنای اسمش "گونه گلگون" میباشد. او دختری یونانی از تراس بود که تقریبا 500 سال قبل از میلاد دستگیر شد. و سپس به عنوان برده فروخته شد (در واقع، او در همان جزیره ای بود که یک برده معروف دیگر به نام ازوپ نیز در آنجا به اسارت گرفته شده بود).رنگ روشن پوست او، موهای بلوند، و چشم هایی روشن، او را به برده ای ارزشمند در میان مصریان تیره تبدیل کرده بود. و صاحب این دختر علاقه زیادی به او داشت. او کفشی بسیار گرانبها را به عنوان نشانه ای از علاقه اش به او هدیه داد. خوشبختانه (یا شاید بدبختانه)، این کفش های طلایی چشم فرعون مصر، آخموس دوم را گرفت و دختر را از پیش ارباب برد. این فرمانروا او را یکی از "زنان خانه" خویش ساخت
با وجود آنکه داستان سفیدبرفی سرشار از جادو و افسونگری است، بسیار تعجب برانگیز است که این قصه برگرفته از دل تاریخ باشد. سفیدبرفی بر اساس داستان مارگارت وان والدِک، یک زن طبقه اشراف منطقه باواریا به وجود آمده است. بر اساس تمامی شواهد موجود، مارگارت بسیار جذاب بوده است؛ در سن شانزده سالگی او به دادگاهی در بروکسل میرود و در آنجا نظر شاهزاده فیلیپ دوم از اسپانیا را به سمت خود جلب میکند و شاهزاده عاشق و شیفته او میشود. با این حال، شاهزاده شدن مارگارت، برای نامادری مداخله گر او بسیار گران میآمد (که بر اساس شواهد، از مارگارت متنفر بود)؛ همچنین برای پدر شاهزاده فیلیپ، شاه اسپانیا؛ او ازدواج این دو را از لحاظ سیاسی دارای تبعات منفی میدانست. در نتیجه، چند تَن از خدمتگزاران اسپانیا طرحی را ریختند تا این دختر زیبا را به طریقی مسموم کرده و جان او را بستانند. در وصیت نامه او، که مدّتی قبل از مرگش در سن 21 سالگی نوشته شده است، نیز بر مسموم شدن او صحّه میگذارد، هرچند این طرح با شکست روبه رو شد (نامادری او نیز نمیتوانست تا این حدّ بد و شیطان صفت باشد، زیرا قبل از مرگ مارگارت از دنیا میرود).
هیچ کسی در رابطه با پرداخت نکردن پول به فلوت زن، بیش از ساکنان روستای آلمانی هاملین نمیداند. ساکنین این روستا بر اساس شرایط عجیبی در سال 1264، بسیاری از فرزندان خود را از دست دادند. در سال 1300، آنها پنجره شیشه رنگی را در کلیسا به طور عمود قرار دادند، با کتیبه ای مرموز که بر روی آن نوشته شده بود: "در روز جان و پائول، 130 کودک در هاملین به کاوالِری رفتند و با خطرات فراوان به کوه کووپِن رسیدند و در آنجا گم گشته و مفقود شدند".نظریه های بسیاری در رابطه با این اتفاق واقعی و این رخداد عجیب و غریب وجود دارد؛ از وجود یک قاتل سریالی حرفه ای گرفته تا مهاجرت آنها به سمت شرق توسط دولت. با این حال، این طور فرض میشود که فلوت زن رنگارنگ سبب شده تا طاعون در روستا فراگیر شود. این به خاطر همکاری او با موش ها بود، و رنگ عجیب پوست او نیز به خاطر مراحل آخر بیماری مرگ سیاه(طاعون سياه) بود. با این وجود، توضیح این حقیقت که چرا طاعون تنها کودکان را هدف خویش قرار داد، به این ایده ارجاع داده میشود که این کودکان در جنگ صلیبی کودکان جان خود را از دست داده اند. در این دوران، کودکان را به جای بزرگسالان به جنگ های مقدس میفرستادند تا پیروز از میدان نبرد بیرون آیند. در این میان، فلوت زن، تنها کودکی بود که در معرض دید قرار داشت و گفته میشود که دستور فرستادن بچه ها به میدان نبرد مقدس را صادر کرده است. در نهایت، بُرد با مسیحیت بوده است
درست است که این داستانی آرام بخش و جذّاب برای زمان خواب نیست، امّا این داستان بر اساس زندگی یکی از قاتلان سریالی دهشتناک ساخته شده و دهان به دهان چرخیده است. گیلِس دی رایس، شوالیه بریتون و رفیق جنگجوی ژاندارک، زندگی خود را تقریبا نرمال و طبیعی آغاز کرد: زبان لاتین یاد گرفت، موهای صورتش رشد کردند امّا به رنگ آبی، برای پول ازدواج کرد، و مردم را به نام دین مسیحیت میکشت.پس از آنکه دوران نظامی خود را پشت سر گذاشت، سلیقه های گران قیمت و عجیب و غریب او سبب شد تا ثروت خانوادگی او از دست برود، و او را تقریبا به مرحله بی بضاعتی برساند.
البته داستان واقعی ریش آبی همین جا تموم نمیشه اون انسانی وحشی بوده که جنایت های خیلی وحشتناکی مرتکب میشده 😑
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا داستان کاملشو نگفتی؟