12 اسلاید صحیح/غلط توسط: 🌃Liona 🌃 انتشار: 1 سال پیش 25 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
حرفی نیست.........
آنچه گذشت: دخترا به زمان دایناسور ها سفر کردند ؛؛؛؛؛؛؛؛ از ترس بیهوش شدند و یه نفر اونارو نجات داد؛؛؛؛؛؛؛؛نام اون فلورا بود؛؛؛؛؛؛؛؛ دخترا با هم بحث کردند؛؛؛؛؛؛؛؛ یه دایناسور به اونا حمله کردند نزدیک بود خورده شوند و بعد سنگ درخشید ؛؛؛؛؛
سنگ درخشید و دخترا چشماشون رو باز کردند دیدند روی یک کشتی هستند رزی گفت : ما کجاییم لیونا گفت: ما تو زمان دزدان دریایی هستیم . آملکا گفت : پس فلورا کجاست رزی گفت : فکر کنم سنگ اونو با خودش نبرد حالا چیکار کنیم . که ناگهان چند تا دزد دریایی اونارو محاصره کردند یه نفر که از قیافش معلوم بود که کاپیتان بود گفت : شما ها کی هستید و چطور جرأت کردید پاتون رو توی کشتی من بزارید رزی گفت: ما قصدی نداشتیم پامون رو تو کشتی شما یزاریم اتفاقی بود . کاپیتان گفت :دارید دروغ میگید افراد حمله!
افراد به دخترا حمله کردند ولی دخترا کونگ فوی بلد بودند و همشون رو از پا درآوردند کاپیتان گفت : ای بی عرضه ها خودم به حسابشون میرسم . ولی دخترا زورشون به کاپیتان نرسید و دخترا رو روی عرشه بست . شب شده بود و دزدان دریایی به خواب رفته بودند کاپیتان به طوطی گفت : پترو (اسم طوطیه ) مراقب اون سه تا دخترا باش . طوطی گفت : چشم کاپیتان و بعد رفت پیش دخترا.
و نگهبانی داد . لیونا گفت : چطور از شر این طوطی مزاحم خلاص شیم آملکا گفت : طوطی رو بی خیال چطور از اینجا فرار کنیم . لیونا گفت : باید اول از شر این طوطی خلاص شیم به فرار کنیم دیگه .آملکا گفت : راست میگی باید از شر این طوطی خلاص شیم رزی تو نقشه ای نداری . رزی گفت : بزارید کمی فکر کنم . بعد از کمی فکر کردن رزی گفت : فهمیدم اول طوطی رو گول میزنیم و به نخود سیاه میکشونیمش و من داخل جیبم چاقو دارم و من طناب هارو پاره میکنم و داخل انبارشون میریم و چوب و طناب و پارچه بر میداریم و باهاشون قایق میسازیم و بعد فرار میکنیم . لیونا و آملکا گفتند: موافقیم . و نقشه شروع شد.
رزی به طوطی گفت :آهای طوطی داخل اون اتاق یک کیسه گندم هستش برو اونارو بخور. طوطی گفت : آخجون من عاشق گندم هستم . و طوطی گول خورد و داخل اون اتاق رفت . رزی طناب هارو با چاقو پاره کرد و به سمت انبار رفتند رزی گفت : وای چقدر خوراکی بیاین کمی از اونارو واسه آذوقه برداریم . لیونا و آملکا قبول کردند و کمی از خوراکی هارو برداشتند و بعد چوب و پارچه و طناب برداشتند و باهاش قایق ساختند و از کشتی پرت کردند و سوارش شدند و فرار کردند
صبح شده بود دخترا توان نداشتند پارو بزنند .لیوان گفت : دستان فلج شد از پس پارو زدم . آملکا گفت : دیگه توان ندارم دارم غش میکنم رزی گفت : شماها یکم استراحت کنید خودم پارو میزنم ............. صبر کن من اونجا خشکی میبینم یوهوووووو پیش به سوی خشکی شماها هم بد نیست کمک کنید ها آملکا و لیونا آه کشیدند و پارو زدند تا به خشکی رسیدند وقتی رسیدند روی شن های ساحل دراز کشیدند . آملکا گفت : خیلی تشنمه حتی نمیشه از آب دریا هم خورد . لیونا گفت : میتوانیم آلمان را از نارگیل ها تامین کنیم . رزی و آملکا موافقت کردند و از آب نارگیل خوردند .
لیونا پرسید : کدومتون سنگ زمان همراهشه اگه پیشمون نباشه فاتحمون خوندست . رزی گفت : پیش منه نگران نباشید . آملکا گفت : خیلی گرمه بیا برای خودمون خونه بسازیم دوباره مار بهشون حمله نکنه لیوانا گفت : نه بابا وسط ساحل کجا آخه مار پیدا نمیشه . رزی گفت : بیاین سنگ و چوب و برگ و ساقه پیدا کنیم و باهاشون خونه بسازیم . بازحمت خانه ساختند و در آنجا ساکن شدند که از دور کشتی دیدند آملکا از خونه بیرون آمد و گفت : آهای کمک کنید ! صدامون رو میشنویم کمک . رزی گفت : نه سرو صدا نکن اونا همون دزدان دریایی هستند که مارو اسیر کردند . آملکا گفت : وای نه دیر گفتیدفکر کنم صدامون رو شنیدند .
لیونا گفت : بریم یه جا قایم شیم اگه پیرامون کنن معلوم نیست چه بلایی سرمون میارن ته ساحل درخت زیاد داره بریم اونجا قایم شیم . دخترا قبول کردند و اونجا قایم شدند وقتی کشتی به ساحل رسید کاپیتان گفت : زیاد دور نشدند پیداشون کنید . لیونا گفت : یاین با قایق فرار کنیم . آملکا گفت : ولی ما قایقمون رو جا گذاشتیم . رزی گفت : دوباره میسازیم ولی کمی سریع تر .و بعد دخترا دوباره قایق ساختند و از جزیره فرار کردند ولی طوطی اونارو دید بعد پیش کاپیتان رفت و گفت: دخترا رو دیدم که از جنوب جزیره داشتند فرار می کردند . کاپیتان فریاد زد و گفت : همه سوار کشتی بشید میریم به سمت جنوب جزیره و راه افتادند.
وقتی بهشون نزدیک شدند کاپیتان گفت : تانک ها رو بیارید و بهشون شلیک کنید افرادش تانک هارو آوردند کاپیتان گفت : ۱،۲،۳، شلیک توپ ها به قایق دخترا برخورد کرد و قایق غرق شد دخترا داشتند دست و پا میزدند و میگفتند :کمک ! کمک! ولی رزی شان بلد بود و دوستانش رو نجات داد ولی کشتی دزدان دریایی رفته بودند و هر سه تاشون به تخته پاره ای چسبیدند لیونا گفت: سنگ زمان کجاست. رزی دست تو جیبش کرد و از ترس خشکش زد و گفت: سنگ....... تو ......جیبم نیست . آملکا گفت : یعنی چی تو جیبت نیست دوباره بگرد رزی دوباره دست تو جیبش کرد بله سنگ گمشده بود لیونا گفت: نهههههههههههههههههههههههههفاتحمون خوندست
یهو لیونا چشمش کف دریا خورد و گفت : بچه ها دیدمش سنگ داره میره پایین رزی گفت : من میرم میگیرم من قبلا کلاس شنا می رفتم و بعد شیرجه زد تویذآب و با هر بدبختی که بود سنگ رو گرفت و تو جیبش گذاشت گفت : آخیش حالا خیالم راحت شد سنگ در امانه . ناگهان لیونا گفت : بچه هااااااا کووووووسه رزی و آملکا سرشان را برگرداندند و جیغ زدند
و با همان تخته پاره فرار می کردند ولی سرعتشان کم بود که ناگهان کوسه از آب پرید و دهنش رو باز کرد دخترا ترسیده بودند و جیغ میزدند و چشماشون بسته بود ولی هیچ اتفاقی نیفتاده بود چشماشون رو باز کردند که یهو دیدند که.....................این داستان ادامه دارد
اینم از پارت سوم راستی این رو بگم که ناظر شدم
اون قلب سفید رو قرمز کن ❤
کامنت هم فراموش نشه
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)