🕒 سفر در زمان 🕒( پارت دو)

آنچه گذشت : امروز تولد ۱۳ سالگی رزی بود؛؛؛؛ یه سنگ پیدا کردند و به زمان سفر کردند . جلوشون یه اهرام مصر بود ؛؛؛؛؛؛ یه پیرزن سنگشون رو دزدید ؛؛؛ سنگ رو با هر بدبختی که بود پس گرفتند و یه مار بهشون حمله کرد و نزدیک بود که نیش بخورند ؛؛؛؛؛؛؛ سنگ درخشید ؛؛؛؛؛ سفر در زمان پارت دو

سن درخشید و وقتی چشماشون رو باز کردند دیدند که روی یک دایناسور نشسته بودند از ترس شوکه شده بودند جرات نداشتند جیغ بزنند رزی گفت : ما ما ما ما اینجا چیکار میکنیم لیونا گفت : دارم از ترس.........آملکا گفت: دا ......ریم .......سر ............... میخوریم ..... وایییییییییییییییییییییی

هر سه تاشون داشتند جیغ میزدند که یه نفر اونارو نجات داد ولی دخترا از ترس بیهوش شده بودند و و قتی به هوش اومدند جلوشون یه دختر غارنشین بود لیونا گفت : تو کی هستی دختر غارنشین گفت : اسم من فلورا هستش و من شما هارو نجات دادم و دخترا ازش تشکر کردند و خودشون رو معرفی کردند

بعد از معرفی فلوراگفت : معلومه که اهل اینجا ها نیستید شما ها از کجا آمدید رزی گفت : باور کردنش سخت و از آینده ی خیلی دور آمدیم فلورا گفت : معلومه که باور کردنش سخت راستی چرا لباساتون این شکلیه آملکا گفت: در آینده ریاست تغییر میکنه . که یهو صدای غرش اومد دخترا ترسیدند فلورا گفت : دایناسور ها حمله کردند قایم شید دختر قایم شدند

بعد از اینکه بیرون آمدند رزی گفت: چطوری برگردیم خانه لیونا گفت: امیدی نیست ما تا ابد در زمان گیر میوفتیم آملکا گفت : این حرف رو نزن رزی گفت : حق با آملکاست باید فکر کنیم چطور برگردیم خانه اگه یادتون باشه ما تا ابد توی مصر گیر نیفتادیم سنگه خودش ما رو برد به اینجا باید کمی صبر کنیم تا سنگ خودش ماروبه دوره های مختلف ببره ...

به احتمال زیاد ممکنه ما رو به دوره ی خودمون برگردیم این حدس و گمان من بود لیونا گفت : از کجا می دونی حدس و گمان درست باشه ممکنه نا ابد تو زمان های مختلف گیر بیفتیم آملکا گفت: برام مهم نیست که فقط میخوام برگردم خونه

رزی گفت : چطور برات مهم نیست ما باید فکرمون رو به کار بندازیم و نقشه بکشیم با منتظر ماندن و نشستن هیچ اتفاقی نمی‌افتد بد نیست آدم فکرشو به کار بندازه

فلورا گفت : من که از حرفای شما سر در نمیارم پس فعلا سکوت میکنم آملکا گفت : حالا یه حرفی زدم تو چرا جدیش میگیری رزی گفت : معلومه که جدیش میگیرم چون حرفت خیلی نا مفهوم و مسخره بود خلاصه رزی و آملکا دعواشون شد لیونا با هر بدبختی که بود اون دوتا رو آروم کرد و گفت:

آروم باشید با دعوا هیچ مشکلی حل نمیشه باید با هم دیگه همفکری کنیم و چاره ای پیدا کنیم تا به زمان خودمون برگردیم . که ناگهان یه دایناسور به آنها حمله کرد و دخترا فرار کردند ولی به بمبست رسیدند

نزدیک بود که خورده بشن که دوباره سنگ درخشید و.........

این داستان ادامه دارد.....

اینم از پارت ۲ لایک کن که یک ثانیه هم وقتت رو نمیبره کامنت هم فراموش نشه

.......