🕒سفر در زمان🕒

اول بالا رو بخون خوندی ؟ پس داستان رو شروع میکنیم

روزی روزگاری ۳ تا دوست بودن به نام رزی. آملکا و لیونا امروز تولد ۱۳ سالگی رزی بود و دوستانش به این تولد دعوت شده بودند و مکان تولد توی جنگل بود ؛ مهمانی که تمام شد این سه دوست تصمیم گرفتند که یه دوری توی این جنگل بزنند مامان رزی گفت: مراقب باشید توی این جنگل گم نشید گفتند : چشم این سه دوست داشتند قدم قدم میزدند که یهو یه سنگ پیدا کردند به این شکل:( توی عکسه ساخت خودم 😀)

رزی سنگ رو برداشت که ناگهان سنگ درخشید و وقتی چشماشون رو باز کردند جلوشون اهرام مصر بود آملکا گفت : ما توی مصر چیکار میکنیم . رزی گفت : فکر کنم این سنگ جادویی بود و مارو به ۵۰۰۰ سال پیش برد لیونا گفت : وای نه حالا چیکار کنیم

رزی گفت : اگه بفهمیم روش استفاده از این سنگ چیه شاید بتونیم به زمان خودمون برگردیم آملکا گفت: من میخوام برم خونه از اینجا خوشم نمیاد و بعد یهو یه سرباز مصری اومد و گفت : شما ها کی هستید من شما هارو پیش فرعون بزرگ میبرم تا تکلیفتون رو مشخص کنه

وقتی که وارد اهرام مصر شدند تو راه بودند که رزی گفت : باید نقشه بکشیم تا از از دست این سرباز مصری فرار کنیم آملکا گفت : به نظر من بهش حمله کنیم لیونا گفت : نه؛ اگه بهش حمله کنیم با اون نیزه مارو میکشه بهدشم کلی آدم اینجا هستند و از سرباز دفاع میکنند آملکا گفت: رزی خودت چه نقشه ای داری

رزی گفت : بیاین خودمون رو به بیهوشی بزنیم . همین کارو هم کردند سرباز گفت : آینا چشون شده پس چرا بلند نمی شوند بزار وسط بیابان رهایشان کنم . همینجا رو هم رد وقتی چشماشون رو باز کردند گفتند هوراااااااا بالاخره آزاد شدیم لیونا گفت : حالا چیکار کنیم چطور به زمان خودمون برگردیم در همین هی یه پیرزن آمد و گفت :, من میتوانم مشکلتان رو حل کنم همراه من بیاید رزی گفت : من که به این پیرزن اعتماد ندارم به نظر من همراهش نریم

رزی گفت : باشه پیرزن گفت : راه بیفتد دیگه گفتند : اومدیم رفتند و رفتند تا به کلبه سنگی رسیدند

پیرزن گفت : چطور میتوانم کمکتون کنم رزی گفت : ما از ۵۰۰۰ سال آینده اومدیم از طریق أین سنگ باور کردنش سخت مگه نه

پیرزن گفت : هوم چه جالب حالا اون سنگ رو بده ببینم رزی سنگ رو به پیرزن داد

وقتی پیرزن سنگ رو گرفت پا به فرار گذاشت لیونا گفت: آهای کجا میری آملکا گفت : وای نه اون پیرزن سرمون رو کلاه گذاشت

رزی گفت : بهتون گفتم که بهش اعتماد نکنید حالا ولش کنید بیاین بریم دنبالش . دخترا رفتند دنبالش و پیرزن رو گرفتند و بعد پا به فرار گذاشتند

خسته و تشنه بودند توی این هوای سوزان رزی گفت : وای خیلی تشنمه آملکا گفت: وای دارم از تشنگی میمیرم . لیونا گفت : خیلی گرمه دارم غش میکنم و حالم بده فکر کنم گرما زده شده باشم

که ناگهان یه مار بامبو بهشون حمله کرد دخترا که جان نداشتند بدوند همینجا داشتند غزل خداحافظی رو می خوندم که یهو سنگ درخشید و و قتی چشماشون رو باز کردند دیدند که رو یک ............. این داستان ادامه دارپ

خب ممنون که تا اینجا اومدی لایک کن که یک ثانیه هم وقتت رو نمیبره کامنت هم بزار

هنوز لایک نکردی الان میگم ماره بیا سراغت پس سریع لایک کن

اسلاید اضافه

اسلاید اضافه

اسلاید اضافه