هاییی... لطفا داستانمو بخونین و لایک کنین ....... ب نظرم خوشتون بیاد:).....
۱
پسر:من جانگ هوسوک هستم...+اما اسم من یوراعه من یورا هستم......علامت هوسوک:&.... &نه تو لینا هستی نشون کرده ی من. وو. +اصن من اینجا چکار میکنم؟... &اون طور که من شنیدم سرت خورده به سنگ و افتادی توی اب. لی وون تورو نجات داده....... + لی وون کیه؟.. &برادرم.. +اها.. یکم دیگه هوسوک شی در مورد اینجا بهم توضیح داد و بعد از اتاق بیرون رفت.... وای خدا... از توضیح های هوسوک شی فهمیدم که قرار بود باهاش وصلت کنم که افتادم توی اب و همه چی تغییر کرده.. یعنی معلوم نیست من دوسش داشته باشم یا نه... نکنه الان ناراحته چون من دوسش ندارم و قرار نیست باهاش وصلت کنم؟؟..... دلش شکسته بچه... عوفف بچه چیه.. هوسوک با اون ابهت... ب حرفم خندیدم.... اون زنه که ب حساب مادرمه زن داداش پادشاه عه.. پادشاه هم پدر هوسوک شی عه.... یعنی من برادرزاده پادشاه و دختر عموی هوسوک شی ام؟؟؟؟ ..... داره خندم میگیره من یورا نیستم لینا ام..... یک لحظه حرف پادشاه ب ذهنم اومد.. وقتی که گفتم من چرا اینجا هستم گفتش باید هم ندونی... یکم مشکوکه....
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)