
ناظر عزیز لطفا رد/شخصی نکن
انچه گذشت:رفتم یه سر به کوکی بزنم که یهو دیدم .......داره تو گوشی با کسی حرف می زنه یا درستش کنم داره دعوا می کنه خیلی عصبانی بود حتی اون لحظه منم ازش ترسیدم(من وقتی عصبانی مشم خیلی ترسناک و بی رحم می شم) و هی به خودم جسارت می دادم که برم پیش و هی منصرف می شدم این بار تصمیم گرفتم برم پیشش که یهو........
که یهو تهیونگ پیداش شد منم پشت پرده قایم شدم. داشتند درباره ی چیزی حرف می زدن کامل نشنیدم دارن چی میگن ولی شنیدم که تهیونگ گفت:چطور می خوای به ا/ت بگی (بعد این خودم رو ا/ت می نویسم)همون لحظه خشکم زد چی یعنی چی نمی تونه به من بگه ؟ تو ذهن هزار تا فرضیه درست می کردم که هر کدوم بیشتر نگارنم می کردم این بار که نتونستم به خیالات ذهنم بیشتر از این تحمل کنم که ........
که این بار نامجون اومد داخل و گفت : هنوزم راجب این دختر حرف می زنید کوکی گفت:ازم دست بر نمی داره نامجون گفت:اخه چرا آرمی ها نمی تونن فقط به شکل یک خواننده دوسمون داشته باشن منم می خواستم گریه کنم که نخواستم اونجا بیشتر از این اونجا بمونم و رفتم آلیا (همون هم کلاسیم) رو پیدا کنم......
داشتم خودمو سخت می گرفتم گریه نکنم رفتم پیش آلیا داشت با جیمین حرف می زد گفتم : آلیا می شه یه دیقه بیای یکم چشام سرخ شده بود جیمین که متوجه شده بود گفت :ا/ت چی شده منم سعی کردم لو ندم (توی ذهنم : تا اینکه خالی بشی 1 دقیقه و 28 ثانیه دیقه مونده) گفتم : پشم چیزی رفت و آلیا رو کشوندم پیشم و رفتیم بیرون از سالن و بله بغضم مثل دینامیت ترکیت داشتم گریه می کردم و آلیا رو داشتم بغل می کردم ............
آلیا گفت: باز چیکار کردی؟ نمی تونستم حرف بزنم و از زبانم کلمه ای درست حسابی بیرون نمی یومد و گفت آروم باش دختر چی شده منم خودمو جمع و جور کردم و جریان رو به آلیا گفتم اونم توی در رو نگاه کرد و جونگ کوک رو دید که با جیمین حرف می زد منم زود فرار کردم .کوکی اومد بیرون و از آلیا پرسید ا/ت کجاست ( توی ذهن آلیا : اگه می خوای دست از سرت برداره چرا در هر فرصت به اون می چسبی ........ میخوام جر ررررررر ت بدم) گفت : رفت دستشویی..............
جونگ کوک گفت: جیمین می گه می خواست گریه کنه . چرا؟(توی ذهن آلیا:چرا؟چرا؟خودت چرا شو می دونی اول ا/ت رو گریه میندازی بعد هم می گی چرا؟) واقعیت : نه بابا رفتیم یکم بیرون چشاش غرد و غبار رفت اونم به غرد و غبار حساسیت داره
توی ذهن کوکی:( 1 دقیقه و 9 ثانیه دیقه ا/ت رو نبینی گریه می کنی) واقعیت:باهاش کار دارم و قرار بود بریم یجایی آلیا:توی ذهنش اگه یکم دیگه زر بزنه کلش رو می کنم.......دیدم اوضا وخیمه و آلیا ممکنه هر ثانیه بپره روی جونگ کوک ..... اشکامو پاک کردم صدامو صاف کردم و رفتم پیششون .............
وقتی رفتم پیششون دیگه احساس قبلی نسبت به جونگ کوک نداشتم و می خواستم تا فردا بزنمش.......خب رفتم و کوکی بهم گفت : اگه یکم دیگه نمی یومدی سکته می کردم و یک لبخند زد اون لحظه خودم رو سخت گرفتم و می خواستم گریه کنم ولی خودم و گرفتم ی لبخند مصنوعی زدم . اونم متوجه شده بود گفت :خب کجا می ریم ؟ به آلیا اشاره کردم که بره اونم بهم علامت داد مطمعنی ؟ علامت دادم اره( اونتقدر توی کلاس باهم علامتی به یک دیگه جریان توضیح داده بودیم که زبان علامتی رو یاد گرفتیم) نمی تونستم به چشای کوکی نگاه کنم و می دونستم اگه نگاه کنم بغضم می ترکه ......(کوکی توی ذهنش وای نکنه فهمیده باشه اگه فهمیده باشه خودمو از کوه اورست پرت می کنم پایین ) با دستش گونه ام رو گرفت صورت مو برد بالا و به چشام نگاه کرد و بله بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.........................................
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
همینجوره ادهمه بده