داستان علمی تخیلی اوردم بریم
سلام . من تامم . من با پدر و مادرم زندگی میکنم . پدرم قبلا ولیعهد بوده . اما روز بعد از مرگ شاه به او اونجا حمله میشه پدرمم چون بیماری داشته که نمی تونسته بجنگه و بدنش ضعیف بوده فرار میکنه تو راه با مادرم که زنی حریص بوده آشنا میشه و میگیرتش . راستی یادم رفت بگم پدرم یه زن داشته که از اون یه پسر به اسم الکس داشته که وقتی بدنیا میاد مادرش میمیره . برای همین همه میگتن اون شومه. میگن وقتی بدنیا اومد پوست سفید بلورین اما موهای سیاه سیاه . میگن وقتی چشماشو باز کرد دیدن که چشماش کلا سیاهه . پدرم با اون اومد اما وقتی سه سالش بود با مادرم رفتن بیرون و مادرم اونو فروخت . فروخت به غلام خونه دربار شاه . تا الان خبری ازش نیست .
راستی چند وقت پیش یه جادو گر دو تا دختر شاهو که یکی آلیس ۱۶ و مارگارت ۱۹ سالشه . من کلا یه بار دیدمشون . تو جشن تولد آلیس . آلیس چشمای آبی با موهای سرمه ای داره نمیدونم شاید موهاشو رنگ کرده باشه. شایدم نه . مارگارت هم دختری با موهای کامل سفید. ولی چشماشو دیدم باد تعریف بابا از الکس افتادم دقیقا همون طوری سیاه نمیدونم چرا مردمکش هم سیاه بود ؟ عجییبه . بدنای رو فرمی دارن یه بار با بابا رفته بودم کار داشتیم تو قصر دیدم دارن تمرین شمشیر زنی تو حیات میکنن اما خودم یه پسر بور چشم سبز که با ۱۷ سال سن بدن خیلی رو فرمی دارم .
خب حدود یک ماه پیش (نویسنده : آقا موهای الکسم سفیده فک کنم اشتب زدم بای) بود که یه جادوگر اومدو دافای عع..ع دخترای شاهو دزدید دلیلشو نمیدونم شما هم نپرسید . (نویسنده یا 🗿: هیزه هول / الکس :تو خوبی 😒 / 🗿: درسته من خوبم ) و یه پول خیییییلی گنده گذاشت واسه دختراش. مادرم من که حریص پول چند ماهه حاملست . بچشم دختره (🗿:تخیلیه دکتراش با جادو میفهمن بچه چیه ) پدرمم عاشق دختر . مادرم به بابام گفته که اگه این پولو نگیره دخترو سقط می کنن . ( 🗿:دوستان اگه براتون سوال شد چرا مادر و بابا پدر نه ؟ چون بابا از پذر بهتره و مامان هم از مادر بهتره به همین خاطر اون بابا دوست و مادر ندوسته) ما هم سه روزه اومدیم تو جنگلی به اسم جنگل خفناک که خونه جادو گراست . و الانم از اونجا دارم براتون ماجرا رو ... پدر : تااااااام من: بلههه پدر : بیااااا رفتم پیشش دیدم دوتا خرگوش زده یکی رو گرفتم ازش با چاقو شکمشو پاره کردم خ.و.ن گرمش نشان از تازه مردنش داد تمیزش کردم و آماده کردم کباب شخ دادم به بابام و رفتم دستمو تو آب یخ رود خونه شستم . اواخر پاییز بودو هوا ناجور سرد . دیدم بابام اونا رو شسته ، ملات زده و گذاشته بکبابن . یدفعه دیدم بابا داره سرفه میکنه سریع رفتم تو چادر و داروشو که از دکی گرفته بودیم براش آوردم توی یه کاسه ریختم توش آب کتری رو ریخت و دادم بخوره . در همین میان باب اینقدر سرفه کرده بود که برف جاوی پاش خونی بود .
شب گذشت و صبح شد و راه افتادیم
رفتیم به یه خونه زیبا رسیدیم . درشو باز کردیم هوای گرم با بوی غذا از توش بیرون اومد . بابا داشت میرفت داخل یه حسی گفت نزار بره . دستشو گرفتم کشیدم . -چیههه؟ -وایسا یه ینگ پرت کردم یهو یه گرپو (هیولیه که آفتاب واسش بده و توهم هم درست میکنه ) پرید و سنگو خورد کرد . هوا هم آفتاب بود نمی تونست بیاد بیرون. -دیدی یهو خونه خرابه شد . پوست مبلا از پوست آدم و میز و صندلی از آدم بودن . غذایی که تا چند دقیقه پیش عالی به نظر میومد الان مدفوع آدم جاش بود . حالم بد شد اومدم بیرون و بالا آوردم. به راهمون ادامه دادیم . انقدر رفتیم که شب شد .
یچی شکار کردیمو خوردیم . تخت خوابیدیم . نصفه شب بیدار شدم دیدم تشنمه . رفتم تا از چشمه اون نزدیک آب بخورم . داشتم آ آب میخوردم احساس کردم یکی پشتمه . دست به شمشیر شدم برگشتم . دیدم هیچی نیست . رفتم خفتم . صبح که شد راه افتادیم. بابا رو نگاه کردم که هر روز حالش بد تر می شد و ضعیف تر . لعنت به مادرم که بابارو با این وضعیت اجیر کرد . تو کل مسیر احساس میکردم یکی پشت سرمه و یکی داره نگام میکنه . رفتیم ته به بخش تاریک جنگل رسیدیم . یدفعه یه چشم تو تاریکی دیدم . شمشیرو کشیدم بیرون دیدم یهو یه چی پرید سمتمو.....
من قرار بود شیش اسلاید باشه ۱۰ تا دشتم خورد شما ببخش باقی هیچی نی
هار هار هار
یاه یاه یاه
هو ها ها ها
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)