
حمایت💚 حمایت💙 ناظر جووون🙃🌻
که ناگهان سگ با صدای بلندی سکوت راشکست و گفت تو میتونی حرف های ما رو بفهمی؟ خرگوش که دل و جرئت پیدا کرده بود گفت تو میتونی با ما صحبت کنی؟ سیسی ک تعجب کرده بود گفت اره خب مگه چیه؟! آن دو هاج و واج به یکدیگر نگاه میکردند سپس سگ ادامه داد آخه ادما نمیتونن با ما صحبت کنن این کاری که تو میکنی غیر معموله حتی ماهم زبون همدیگرو نمیفهمییم و با رفتارامونه که به یه گونه دیگه منظورمونو میفهمونیم تو چ طوری میتونی این کارو بکنی سیسی با تعجب گفت گونه! گونه دیگ چیه؟! سگ که عصبی به نظر میامد گفت گونه یعنی جاندارانی که کم و بیش شبیه به همن سگ ها ی گونه خرگوش ها ی گونه دیگر و هر جانداری که فکرشو بکنی حالا فهمیدی سگ که انتظار بله رو داشت نگاهی ب دخترک کرد سی سی با حالت سرش جواب داد سگ که کمی اروم تر شده بود گفت خوبه حالا تو بگو چ طوری این کارو میکنی دخترک که هاج و واج مونده بود گفت کدوم کار؟! سگ با صدای بلند تر و عصب تر گفت میگم چ طوری میتونی با ما حرف بزنی؟ خرگوش که از حالت عصبی سگ ترسید ه بود چند قدم به عقب رفت دخترک که این صحنه را دید گفت من نمیدونم منظورتون چیه و شما ها دارین چی میگین اصلا واسه چی داد میزنی بیچاره ترسید سی سی ک بغض گلوشوگرفته بود ادامه داد فقط اینو میدونم که همو متو تحقیر میکنن اذیتم میکنن سر به سرم میزارن بهم میخندن حتی ازم فرار میکنن همشون فقط همینو بهم میگن که من شومم از این وضع خسته شدم نمیدونم باید چیکا کنم سگ که اشک های دخترک را دید دلش به رحم آمد و گفت نگران نباش تو نه شومی و نه شیطان دخترک که از خوشحالی جیغ کشید گفت تو از کجا میدونی مطمئنی راست میگی سگ ادامه داد اره ما حیوانات مستونیم از وجود بعضی از خطرات مطلع شیم به خصوص ما سگا سی سی که ناگهان حالت چهره اش عوض شد و دوباه ناراحت به نظر میرسید گفت ار کجا معلون که دروغ نمیگی آخه تو همین چن احظه پیش گفتی که من خطر دارم مثل بقیه آدما سگ که این بار مهربان تر به نظر میرسید گفت من اشتباه مردم چون عصبانی بودم، فقط همین اصلا تو بگو که چی میگفتی منظورت چی بود که میگفتی شوم و اهریمنی هستی این مسخره ترین چیزیه که تا حالا شنیدم خرگوش که هیچی از حرف های آن دو متوجه نمیشد فقط به آن دو نگاه میکرد دخترک همه ماجرا را برای هر دویشان تعریف کرد گاه سگ میفهمید گاه خرگوش و گاهم نمیفهمیدند چ میگوید بعد از اینکه کل ماجرا را برایشان تعریف کرد هر دو فهمیدن که نه تنها دختر بدی نیست بلکه قلبی مهربان در سینه او میتپد و تصمیم گرفتند که برای همیشه در کنار او بمانند
چند وقت بعد که خرگوش و سگ هر دو به او سر میزدند دید که موجود دیگری همراه آنهاست او یک پسر بچه سنجاب بود دخترک که می دید دوست دیگری پیدا کرده است خوشحال تر شد بعد از گذشن یک سال دید که خرگوش کسی دیگر همراهش است به قول سگ از یک گونه بودند انگار خرگوش برای خود جفت پیدا کرده بود و چن وقت دیگر هم سنجاب (فندقی) برای خود آستین بالا زد به قول سگ هر دوشون رفتن قاطی مرغا هم اکنون که یازده سال داشت و از این ماجرا ها سال ها گذشته بود و میدید که آنها بچه های بامزهای دارن بسیار ذوق زده میشد
حال؛: بعد از گفتگوی مفصل با یکدیگر و چگونگی روزشان ساعت ها گذشت نارسیسیا فهمید که پاسی از شب گذشته و او باید سریعا خود را به رختخواب خودش میرساند چرا که بار ها او را دیده بودند که سی سی با جمعی از حیوانات سخت مشغول حرف زدن است، و به زبان آنها حرف میزند و همین کافی بود که دیوانگی او را ثابت کند و دردی به درد هایش اضافه شود به خاطر همین موضوع بارها تنبیه شده بود مدیر پرورشگاه او. ا به خاطر الافی و بیدار ماندن بعد از تعیین ساعت خواب او را تنبیه کرده بود اما در اصل میخواست عقلش سر جاش بیاید و دست از دیوانگی اش بردارد مدیر با خود فکر میکرد شاید که از بس او را میازردند و سر به سرش گذاشته اند و هیچکس نبوده که با او دوست شود دیوانع شده و دست به کار های عجیبی میزند و صداهای عجیبی از خود در میاورد که مثلا نشان دهد که میتواند با حیوانات سخن بگوید. اما نمیدانست که نارسیسیا نه تنها از کارش پشیمون نمیشد بلکه روز به روز به آنها وابسته تر میشد چرا که فقط آنها بودند که او را آرام میکردند و با او مهربان بودند و تنها دوست و هم صحبتی او بودند.
همانطور که به سرعت به سمت اتاقش میرفت ناگهان صدای پایی را شنید که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد با این صدا نارسیسیا گام هایش را سریع تر کرد گامهایش طوری بود که گویی میدوید بالاخره به زر اتاقش رسید آرام آنرا باز کرد با این کار میخواست صدلیی که از لولای در میامد کمتر شنیده شود خود را به سختی از لای در رد کرد و به سمت تختش که در گوشه سمت راست که تختی دو طبقه بود و طبقه بالا که برای او بود وساند و با عجله از نردبانی که کمک میکرد به بالای تختش برسد بالا رفت و پتو را به سرعت روی خود کشید و خود را به خواب زد درست در همان لحظه صدای باز شدن در به گوشش رسید سیسی که خود را از پشت و با چشمان باز و نفس هایی که به سختی بیرون میامدند به خواب زده بود، خدا خدا میکرد که مدیر نفهمیده باشد و همین هم شد مدیدر بعد از چند ثانیه پس از برانداز کردن اتاق و نگاه کردن به ان مخصوصا به تخت بالایی سمت راست از آنجا رفت بالافاصله بعد از رفت مدیر سی سی که به سختی نفسش را بیرون میداد به سمت گشت غاتید و نفس عمیقی کشید و با خیال راحت چشمانش را بست و به خواب عمیق اش که بیشتر شبیه به رویا بودند رفت
خب تموم شد اینم پارتم سه امیدوارم خوشتون بیاد و دوست داشته باشید 🙃🥞 در ضمن اگه انتقادی پیشنهای نصیحتی شکایتی داشتید بگید😁 بابت حمایتتون خیلییی مممنون🙃💚
خب حالا ک تا اینجا اومدی برو چالش داریم🤗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت مبارککک!:)))
هاییی🌚🌱
تولدتتت مبارککک باشهه. امیدوارم همیشه شاد و سلامت باشی🦥🌹🎂🎈
سلاام عزیزمم مرصیی خیلی ممنونن 🥺❤
خواهش میکنمم🌚🌹
تولدت مبارک...(:
مرصییییییی 🌸🥺
🌿🌿
سلامم ^^❤
تولدت مبارک باشهه ^^💕
امیدوارم به همه ی ارزو های قشنگت برسیی ^^❤
مرصی عزیزممم🥰🥰❤
هیتولدتمبارکزیبا؛💕
تولدت مبارک
سلام تولدت مبارک باشه 🎉🎂🥳 دوست من
تولدت مبارک ،
اسمتو تو صفحه اصلی دیدم
عالیه ، خیلی قشنگ می نویسی ، اصلا نا امید نشو حتی اگه بازدیدات کمه ، ادامه بره
مرسی عزیزم
ولی الان ی مدت نمیتونم بنویسم چن وقت دیگ دوباره شروع میکنم به پارت گذاشتن 🙃
اوه عالیه ،
به داستان منم سر بزن ،
البته منم تا پایان امتحانات نمیزارم
یه سوال سوروس نقشی داره؟
بلی بلی 😁
هنوز شروع نشده داستان😅
گفتم ک بیشتر مقدمه بود
از پارت 4 تازه شروع میشه بچم هنو هاگوارتز نرفته اسپووویل کردم🤪🤫
ممنون😂
ظاهرا ما سه تا همه جا دنبال سوروس میگردیم 😅😅
ره
وقتی کراشت اسنیپ باشه(یا اسنیپ هد باشی) همین میشه😂
تصحیح میکنم جملتونو
ما چهار نفر😂
با اجازه منم همه جا دنبالشم😂
واو عالیه
وایییی خدا چه هیجان انگیزززز
چ اکیپ خفنی به به😂
سوروس هدا 🖤
باشد ک رستگار شوید🙃
ممنون.
مگه میشه عشاق سوروس رستگار نباشن؟
ولی اسممون نیشد اسنیپ هد