⚘⚘🐞🐞 امیدوارم که پپسندید نظر هم بدید ممنوک
از دید الکساندر: واقعا باد شدیدی بود که اونا منو راحت شکست دادند و منو با خودشون بردن.
از دید پنی : عروسک ها مارو به دیوار بستن و رفتن مرینت گفت بچه ها من آزادتون میکنم و بعد یکم از طناب رو برید بیرون اومد میخواست مارو هم نجات بده ولی نتونست و فرار کرد.
از دید مرینت: ای وای حالا باید چیکار کنم تیکی گفت می تونی خودت به بالای کوه بری و کمک بیاری منم گفتم اره این کار خوبیه و خودم تنهایی رفتم و به زور رسیدم ولی یدونه دختر دیدم که بهم حمله کرد منم با اون جنگیدم.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
چرا هر تستی میبینم خودم بررسیش کردم😐😐
راستی از داستانت خیلی خوشم اومد