داستان های کوتاه ترسناک

اسم لی لی من توی تیمارستان بزرگ کار میکنم . منو همسرم جک یک هفته پیش به اینجا نقل مکان کردیم و توی این یک هفته هیچ چیز عجیبی توی خونه رخ نداد. یعنی برای من رخ نداد اما همسرم میگفت صدا های عجیبی توی اتاق زیر شیروانی میشنوه .ولی من گفتم حتما توهم زده اما بعد از چند روز صدای اواز خوندن یه بچه رو میشنوه... فردا که رفتم سر کار یکی از بیمار های توی اتاقش مدام داد میزنه اون داره میاد.

پرستار ها که از این وضع خسته شده بودن بهش ارامش بخش میزنن بعد از چند ساعت یک نفر اومد بهم گفت باید با یکی از بیمار ها حرف بزنم وقتی رفتم داخل دیدم همون بیمار بود که داد میزد ازش پرسیدم اسمتش چیه و اون گفت کارول بهش گفتم کارول چرا داد میزدی؟ گفت اون داره میاد سراغ تو وهمسرت و اونو با خودش میبره ... نمیدونم چرا اما احساس می کردم دستام داره میلرزه . ازش پرسیدم که کی داره میاد سراغ من و همسرم...

ولی اون هیچی نگفت پرستار ها اومدن و من رو بردن بیرون . وقتی به خونه رسیدم جک بالا سر یه بچه ایستاده بود کاملا خونی بود و یه چاقو تو دستش بود و با یه لبخند ترس.ناک داشت بهم نگاه میکرد زندگی من همینجا پایان یافت .... جسد من رو هیچ وقت پیدا نکردن همینطور همسرم االان 666 نفر رو کشته و من همیشه همراهشم ....

امیدوارم خوشتون اومده باشه تا پارت بعد 🖤