همانند شفقی سرگردان، در سپیده سار شمال در تمنای خورشیدی ام که بر من بتابد و حقیقت مرا آشکار سازد!★┆
در صبحی زمستانی؛ کودکی به جهان چشم گشود. کودکی از جنس زمستان، کودکی از تبار سرما. نامی بر اون نهادند به معنای سیلابی از نور ماه، اما او در دل خویش رویاهایی بزرگ تر می پروراند. در تمنای آن بود که روزی به شفقی قطبی بدل شود؛ زیبا، آرام، دوست داشتنی. و شاید، امیدی روشن در دل سرما.
چهارده سال از آن صبح زمانی گذشته است؛ از زمانی که روحی سرد اما نورجو، در این بدن جان گرفت.کودکی که زندگی، زودتر از موعود، او را به پیچ و خم ها سپرد و ناچار شد بیشتر از سنش بفهمد، بیشتر حس کند، و بیشتر سکوت کند. او به هنر پناه برد، به هر شکلی که میتوانست درد را برایش ترجمه کند. نقاشی هایش، مرهم روحش شدند، و جهان برایش در کتاب ها، انیمه ها، انیمیشن ها، بازی ها، فیلم ها و موسیقی ادامه یافت. سبکی را برنگزید، چرا که زیبایی را محدود نمیدانست. فلسفه را دوست داشت؛ و کلمات اوسامو دازای را چون آینه ای بی رحم اما صادق میخواند. در انیمه ها، وان پیس را خانه خود میدانست و زندگی اش در آنجا جریان میگرفت. آواتار برایش فقط داستان نبود، بلکه تجربه ای زیبا بود که کمیک هایش نیز امتداد این جهان زیبا برایش بود. او عاشق بازی ها بود و آندرتیل، برای همیشه، بخشی از قلبش باقی میماند. او فیلم های تیم برتون را نه انتخاب، بلکه زندگی کرد و هر بخشش، برایش شادی بخش بود. در پلی لیست او، همچیز پیدا میشد؛ و هیچگاه به سلیقه ای توهین نمیکرد؛ شاید چون میدانست هرکسی با صدایی زنده میماند. و بله، وکالوید ها، وبتون ها نیز همه بخشی از دنیایی بودند که اورا زنده نگه می داشتند.
او به انسانی بدل شد که انتخابش، مهربانی بود. کودکان دیگر هرگز دوستش نداشتند، و او تصمیم گرفت، هیچ کس طعم آن تنهایی را دوباره نچشد. در طول زندگی هرچند کوتاهش، لغزش ها کم نبودند؛ و پشیمانی ها، خاموش و سنگین، همراش قدم میزدند. پس مدام تلاش کرد همچیز را بهتر کند، حتی وقتی زندگی، اورا عمیق تر در چاه های گرفتاری فرو میبرد. کم کم، احساساتش خاموش شدند. بر هر بدبختی لبخند زد و فراموش کرد کدام لحظه، سزاوار کدام احساس است. آنجا بود که نقاب ها به باور بدل شدند؛ خوشحالی، ناراحتی، خشم. حتی وقتی نمیدانست چرا، بازهم سعی میکرد احساس داشتن را به چهره اش بدوزد. غم انگیز است که همیشه مجبور به دروغ گفتن بود. زندگی اش را آن گونه نمایش میداد که دیگران میخواستند. و آرام آرام.... میان این صورت ها، خودش را گم کرد. شاید... در گذر زمان... بالاخره خود واقعی اش اورا پیدا کند.
و این بود... داستانی که این پرتو های نور در خود به همراه داشتند. شاید شما نیز بخواهید در این آسمان بیکران زندگی، همراه او باشید. نقطه سرخط؛
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!

احساس میکنم زیادی مسخره شد... ولی خب، مهم نیست🤷♀
چقد قشنگگگگ 😭💘
به قشنگی شما که نمیرسهه3>
خشوقتم زیبارو☆
ممنون!
💓
شفق خوشگلموووووووونننننن😭❤
حیحیی♡
بیوت زیادی خوشگلههههههه
لطف داریی!