درود به همگی! امروز قرار پیکنیک بریم… یعنی قرار بود پیکنیک بریم. داستان از یه پیکنیک رفتن ساده شروع شد… ولی پایانش یه چیز بین فتح اورست و وصیتنامه نوشتن بود…
صبح ساعت ۹:۳۰ بیدار شدم. تا پامو از اتاق گذاشتم بیرون برگای هم اتاقیام ریخت. در حالی که داشتم میخوندم «سحر خیز باش تا کامروا باشی!» در اوج بیمحلی رفتم سرویس… که خب دقیقا همون بیدارم کرده بود، ولی بهشون ربطی نداشت.
بعد زدن یه صبحونه مشتی در کنار انیمیشن طلسم شدگان، بلند شدیم به کار های شخصیمون برسیم. سر سفرمون همه چیز شیرین و چاق کنندس ولی مهم نیست! چون تهش چایی سبز میخوریم جهت چربی سوزی.
راهی سالن مطالعه شدم که واسه روزای آتی برنامهریزی کنم. بعد از چند دقیقه گوشیم زنگ خورد «پاشو بیا». نگاه کردم به ساعت، ۱۲ ظهر. کله روز. تو این ساعت خورشید دقیقا تو جفت چشام نگاه میکنه. نمیدونم این دوستام تاوان کدوم اشتباهم هستن..
با تاسف رفتم پیششون. شروع کردیم لقمههای سالاد الویهای که درست کرده بودیم رو پیچیدن. آماده شدیم و زدیم بیرون.
اسنپ گرفتیم و رسیدیم. و اینجا بود که فهمیدم پیکنیکی در کار نیست. نه پارک، نه آلاچیق، نه چمن، نه نیمکت… کوه. یه کوه واقعی. از همون دست کوههایی که آدمو به گذشته و اشتباهاتش فکر میندازه. و منی که فکر میکردم باباکوهی یه پارکیه، برای یه بابایی که فامیلیش کوهیه…
بنا به اصل روانشناسی که میگه « هروقت فهمیدی اشتباه کردی همون لحظه برگرد!» سریعا تصمیم گرفتم برگردم. ولی تهدید شدم به «امشب بیرون از اتاق خوابیدن». منم در اقدامی کاملا شجاعانه سرمو انداختم پایین و رفتم سمت وروردی باباکوهی….
شیب رو که دیدم، بغضم گرفت. ولی دیگه راه برگشتی نبود. داشتیم بالا میرفتیم که برگردیم! نمیدونم کی صبح از خواب بیدار شده گفته بریم کوه و بعد برگردیم از اون به بعد کوه نوردی اختراع شده. ۸۰۰۰ رشته ورزشی چرا این؟ اصلا کی خواست ورزش کنه؟! کمکم داشتم با این فکرا به پوچی میرسیدم..
داشتیم زیگزاگی میرفتیم بالا میگن اینجوری زانو نمیترکه. ولی من مطمئنم مخترعش خودش کوهنوردی رو دوست نداشته، گفته «بیاید مردم رو اذیت کنیم، مسیر رو از اینی که هست طولانی تر کنیم! شاید دیگه مردم سمتش نرفتن.»
رفتیم و رفتیم… نمیدونم دیگه چی باید بگم چون فقط میرفتیم. من واقعا آدم ورزش و کوهنوردی نیستم. زانو هام داشت میگفت «الاناس قاچ بخورم». اون بالا، از کنار آرامگاه باباکوهی هم رد شدیم. باباکوهی یه شاعر و عارفی بوده که به خاطر اینکه سالها گوشهنشینی و عبادت تو کوه داشته، بهش میگفتن باباکوهی. آرامگاه فعلیش هم بعدها ساخته شده تا یادش بمونه. ولی اگه یکم دیگه ادامه میدادیم مقبره منم نزدیکش بنا میشد.
هر بار که عقب رو نگاه میکردم شیراز زیر پام بود… و یه حس افتخار قشنگ میومد سراغم. ولی خب، بعدش فهمیدم اینا نشونههای گرمازدگی بود.
یهجای مسیر، کاروان رو نگه داشتیم، غذا بخوریم. شارژ گوشیم ۳۰ بطری آب تموم واقعا پیک نیک محشریه.
خارج از هرشوخی یوزارسیف هم برای گندم گرفتن این مسیر رو تو این تایم نمیرفت. اونقد غرزدیم تا اینکه مسیر بازگشت رو در پیش گرفتیم. چنان شور و شعفی در من نفوذ کرده بود که تمام اون شیب رو با رقص دوییدم پایین. وقتی رسیدم پایین فهمیدم چرا نباید کوه رو اینجوری پایین اومد… پیش بینیش با شما…!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا ترین ولاگ عمرم،
منم یبار کوه رو دوان دوان اومدم پایین با مغز رفتم تو چوب آلاچیق 😑🤡
لپتاپت لپتاپ منههه
بهترین ولاگی که خوندم؟
وای قشنگ ترین و باحال ترین ولاگی بود که خوندم
عزیزمم😍
حالا رسیدی سر قله اورست یا نه؟ 🤣🤌🏻
نه متاسفانه🤧
چقدر زیاد بودید اوشن اون همهه لقمهه
تعدادمون زیااد بود
همین خوبه اکیپی باشه به علی ما 6 نفریم انگار نه انگار همشم رو کول هم داریم دعوا می کنیم..
خیلی باحال بود آفرین دختر
مرسی عزیزم
ناظرش بودم؛ نمیدونستم پست شماست اوشن جان
افرین بهت. عالی بود😂
میدونم که همین امسال به جمع دانشجویان اضافه شدی. تبریک میگم
خوابگاهی هستی؟
متچکرر
مرسی عزیزم
😂👌👌👌👌
قله اورست که نه حالا ولی قله ولاگ نویسی رو فتح کردی!
دستمریزاد، خییلی باحال بود
عه سلام ممد
به به عمو سعید!
سلام عمو سعیدددددد
چخبررررر؟ 😂💔
مایه افتخاره😎🏆
مچکرر
عالی بود خسته نباشی
مرسی عزیزم