بریم برا تغییر زاویه
سازمان زمان، ساختمونی بیپنجره در دل لایههای پنهان واقعیت. اتاق کنترل پر از صفحههای شیشهای بود که لحظهها رو مثل دادههای زنده نمایش میدادن. روی یکی از صفحهها، تصویر قهرمان ظاهر شد: در حال دویدن، در حال انتخاب، در حال شکستن قوانین. یکی از مأموران گفت: «این فرد چرا هنوز زندهست؟ ما همهی خاطرات ممنوعه رو پاک کردیم.» رئیس بخش نظارت جواب داد: «نه همه. اون وارد خاطرهی آرین شد. و وقتی نوار رو بیرون کشید، یک موج غیرقابل پیشبینی ساخت. همین موج، باعث شد سیستم ما نتونه حذفش کنه.» پروندهای روی میز باز شد: - نام رمز: هدف ناپایدار - وضعیت: خارج از کنترل - علت سفر در زمان: انتخابهای غیرمجاز که باعث باز شدن شکافها شدن - خطر اصلی: توانایی خم کردن لحظهها بدون مجوز سازمان یکی دیگه از مأموران گفت: «پس دلیل سفرش سادهست. اون تنها کسیه که میتونه وارد لایههای ممنوعه بشه، چون خودش بخشی از خطا شده.» رئیس با صدایی سرد ادامه داد: «و همین دلیل، هم تهدیدش میکنه، هم ارزشمندش میکنه. اگر کنترل بشه، میتونه ابزار ما باشه. اگر نه… باید شکارچی کار رو تموم کنه.»
نور اطراف هنوز پر از ذرات شکستهی ساعتها بود آرین جلوی من ایستاده بود، نه مثل یک انسان، بلکه مثل یک لایهی زنده از زمان و پشت سرش، شکارچی زمان، نیمهفلج، ولی هنوز خطرناک زوف کنارم ظاهر شد، با صدایی لرزان: «این لحظه، نقطهی تعیینکنندهست. یا با آرین متحد میشی و قوانین زمان رو میشکنی، یا تنها میمونی و باید با سازمان روبهرو بشی.» من به آرین نگاه کردم چشماش مثل آینه بودن، پر از خاطراتی که دیگه هیچکس به یاد نمیآورد و صدای آرین پیچید توی ذهنم: «من حذف شدم، ولی تو هنوز منو یادت داری. اگه با هم باشیم، میتونیم زمان رو بازنویسی کنیم.» شکارچی فریاد زد: «هدف باید انتخاب کند. تأخیر مجاز نیست.» قلبم تند میزد دو راه پیش روم بود: - اتحاد با آرین → قدرتی بیسابقه، ولی شکستن کامل قوانین زمان - جدایی از آرین → حفظ هویت مستقل، ولی تنها شدن در برابر سازمان و شکارچی من دستمو بالا بردم لحظهای که انتخاب کردم، میدان بیزمان لرزید ساعتها دوباره شروع به حرکت کردن و نور اطراف تغییر شکل داد، مثل اینکه واقعیت منتظر تصمیم من بود
نور اطراف مثل موجی از شیشه شکسته میدرخشید آرین جلوتر اومد، با چشمایی که انگار پر از آینده بودن شکارچی زمان، نیمهفلج، ولی هنوز آمادهی ضربه، پشت سرش ایستاده بود زوف با صدایی پر از اضطراب گفت: «تصمیمتو بگیر! هر ثانیه تأخیر، شکارچی رو قویتر میکنه.» من دستمو بالا بردم لحظهای سکوت همهجا رو گرفت و بعد، انتخاب کردم: به سمت آرین رفتم، دستمو روی دستش گذاشتم همون لحظه، نور اطراف منفجر شد ساعتها دوباره شروع به حرکت کردن، ولی این بار نه عقب، نه جلو بلکه همزمان در همهی جهتها انگار زمان دیگه خطی نبود، بلکه شبکهای بود که ما دو نفر با هم کنترلش میکردیم شکارچی فریاد زد: «خطا... هدف ترکیب شد... قوانین نقض شدند...» و بدن فلزیش شروع کرد به فروپاشی، مثل آهنی که در آتش ذوب میشه آرین لبخند زد و گفت: «حالا ما یکی شدیم. تو انتخاب کردی که زمان رو بازنویسی کنیم.» زوف عقب کشید، با چهرهای پر از ترس و احترام و زمزمه کرد: «این اتحاد، سازمان رو به وحشت میندازه. چون حالا شما دیگه فقط مسافر نیستید... شما نویسندهاید.»
جلسهی اضطراری سازمان اتاق کنترل سازمان زمان پر از نورهای قرمز هشدار بود صفحههای شیشهای یکی پس از دیگری خطا نشون میدادن: «هدف ترکیب شد… قوانین نقض شدند… شکارچی از کار افتاد.» رئیس سازمان با صدایی سرد گفت: «این غیرممکن بود. هیچ انسانی نباید بتونه با یک حافظهی حذفشده متحد بشه.» یکی از مأموران جواب داد: «ولی اتفاق افتاد. آرین حالا بخشی از زمانه. و قهرمان، نویسندهی لحظهها شده.» سکوت سنگینی افتاد همه میدونستن این یعنی سازمان دیگه کنترل کامل نداره و برای اولین بار، یک فرد بیرون از سیستم تونسته بود قوانین رو بازنویسی کنه رئیس آهی کشید و گفت: «پس باید آمادهی برخورد مستقیم بشیم. این دیگه یک پروندهی ساده نیست… این جنگه.» چراغهای اتاق خاموش شدن و فقط یک صفحه روشن موند روی اون نوشته شده بود: اماده برا برخورد مستقیم💥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی جالبه ادامش بده