بزن بریم:)
رز، بعد از شنیدن صدای ولدمورت، بیحرکت ایستاده بود. صدای باد در برج نجوم پیچید، و پردههای سنگین مثل ارواح در هوا رقصیدند. هری گفت: «رز، بهش گوش نده. اون فقط میخواد ذهن تو رو بشکنه.» هرماینی جلو اومد، صدایش آرام ولی محکم بود: «ما با همیم. هیچکس قرار نیست تو رو تحویل بده.» رون، با چوبدستی آماده، گفت: «اگه بخواد بهت نزدیک بشه، اول باید از روی جنازهی ما رد بشه.» رز، با چشمانی پر از اشک، گفت: «ولی اگه بمونم، شما رو از دست میدم. اون گفت… گفت که یکییکیتون رو میکشه.» دراکو دستش را روی شانهی رز گذاشت. «تو تنها نیستی. حتی اگه بخوای بری، ما باهات میایم. ولی من نمیذارم تو خودت رو قربانی کنی.» رز، میان اشک و تردید، به آسمان تاریک نگاه کرد. صورت مبهم ولدمورت هنوز در مه میچرخید، مثل کابوسی که بیدار نشده. و در دلش، صدایی زمزمه کرد: «اگر انتخاب نکنی، انتخاب برایت خواهد شد.»
رز، با قدمهایی لرزان، از وسط جمع فاصله گرفت. صدای ولدمورت هنوز در ذهنش میپیچید، مثل زهر در رگها: «با پای خودت بیا… یا با خون عزیزانت.» هری فریاد زد: «رز، نه! نذار اون ذهن تو رو کنترل کنه!» رز ایستاد. باد موهاش رو بههم ریخته بود، و چشمهاش مثل آتش میسوخت. «اگه نرم، شما میمیرید. اگه برم، شاید بتونم متوقفش کنم. شاید…» دراکو جلو پرید، صدایش لرزید ولی محکم بود: «رز، تو تنها نیستی! ما باهات میجنگیم. تو نباید خودت رو قربانی کنی!» رز برگشت، نگاهش به دراکو افتاد. چیزی درونش شکست. نه از ترس، بلکه از عشق. از اینکه ممکنه اونم مثل سدریک، جلوی وردی بایسته و دیگه برنگرده. ناگهان، آسمان شکافت. مه تاریک به شکل مار پیچید و صدای ولدمورت بلندتر شد: «وقت تمومه. انتخاب کن، دخترک.» رز، با صدایی که از اعماق وجودش میاومد، فریاد زد: «من انتخاب میکنم… ولی نه اونطور که تو میخوای!» چوبدستیش رو بالا گرفت. نور سفید از نوک چوبدستیاش فوران کرد. نه وردی از کتابها—بلکه وردی از دلش. همه عقب رفتن. هری، رون، هرماینی، دراکو—چشمهاشون پر از حیرت بود. و در آسمان، صورت ولدمورت برای لحظهای لرزید. رز، با نفسهای بریده، گفت: «من رز هستم. و ذهن من، مال خودمه.»
رز، با چشمانی پر از اشک و چوبدستی لرزان، به دوستانش نگاه کرد. هری، رون، هرماینی—همه آماده بودن، ولی رز میدونست که این نبرد، برای اون ساخته شده. اگر اونا وارد میشدن، ممکن بود یکییکی از دست برن. با صدایی لرزان، وردی زمزمه کرد: «Vincula Protecta» نور آبی از چوبدستیاش بیرون زد و دور پاهای دوستانش حلقه زد. زنجیرهای جادویی، مثل حلقههای نور، اونا رو به زمین بست. هری فریاد زد: «رز! چی کار کردی؟!» رز گفت: «ببخشید… نمیتونم بذارم شما هم مثل سدریک…» اما وقتی ورد به سمت دراکو رفت، اون چوبدستیش رو بالا گرفت و دفاع کرد. نور زنجیر شکست، و دراکو ایستاد—آزاد، مصمم، و کنار رز. رز با حیرت گفت: «چرا… چرا تونستی مقاومت کنی؟» دراکو لبخند زد، چشمهاش برق زد. «چون قلبم با توئه. هیچ وردی نمیتونه منو ازت جدا کنه.» رز نفسش برید. اشکهاش ریختن. «من نمیخوام تو رو هم از دست بدم، دراکو. من… من عاشقتم.» دراکو جلو اومد، دستش رو روی گونهی رز گذاشت. «من که قراره یه روزی بمیرم، رز. بذار اگه قرار باشه بمیرم، پیش عشقم بمیرم.» رز لبخند زد، تلخ و شیرین. و پشت سرش، ولدمورت چوبدستیش رو بالا برد. نور سبز در هوا پیچید. و نبرد، با عشق و مرگ، آغاز شد...
ولدمورت، با صدایی سرد و کشیده، گفت: «دراکو… زیادی دخالت کردی. وقتشه که من و رز، تنهایی مبارزه کنیم.» رز فریاد زد: «نه! اون تنها نمیجنگه!» اما ولدمورت چوبدستیش رو بالا برد. ورد شکنجه، با نور سرخ و پیچان، به سمت دراکو پرتاب شد. دراکو نتونست دفاع کنه. ورد بهش خورد. فریادش برج رو لرزوند. بدنش پیچ خورد، افتاد روی زمین، دستهاش لرزید، نفسش بریده شد. رز جیغ زد، دوید سمتش، زانو زد کنارش. اشکهاش بیوقفه میریخت. «دراکو… نه… خواهش میکنم…» ولدمورت خندید. «این هم از قهرمانت.» رز، با چشمانی پر از اشک و خشم، بلند شد. چوبدستیش لرزید. و وردی گفت که هیچکس بهش یاد نداده بود. وردی از دل تاریکی و نور. «Respira Mortem!» نور طلایی و سیاه با هم پیچید، به سمت ولدمورت رفت، و اون رو به عقب پرتاب کرد. برای لحظهای، صورتش محو شد، و نفسش برید. اما رز هم، بعد از گفتن اون ورد، لرزید. چشماش تار شد. نفسش کند شد. و بعد، با صدایی خفه، افتاد روی زمین. دراکو، با درد، خودش رو کشید سمت رز. «رز… نه… نه…» هری، رون، هرماینی—زنجیرها رو شکسته بودن. همه دویدن سمتشون. دراکو، کنار رز، زد زیر گریه. هری با صدایی لرزان گفت: «رز داره نفس نمیکشه…» هرماینی وردی زمزمه کرد، ولی جواب نداد. رون فریاد زد: «باید ببریمش درمانگاه! زود!» دراکو، با اشک و وحشت، رز رو در آغوش گرفته بود با اینکه حالش خیلی ید بود و دستاش میلرزید. «تو نمیمیری… نمیذارم…» و با کمک بقیه، رز رو بلند کردن. نور، اشک، و ترس در هوا پیچیده بود. و برج نجوم، برای دومین بار، شاهد سقوطی بود که شاید دیگه برگشتی نداشت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
😍😍
)
عالی بود ماهزآد
اگه اوکیی نظرسنجیمو شرکت کن ممنون
حتما
ممنونم
عالییییییی بود
خسته نباشی
مرسی عزیزم
با حرف های شما من خستگیم در میره✨
مرسیییی