بزن بریم:)
درمانگاه دوباره ساکت شد. فقط صدای نفسهای بریدهی رز و هقهق خفهی دراکو شنیده میشد. سدریک بیحرکت روی زمین افتاده بود، چشمانش هنوز باز، اما بیفروغ. هری دست رز را محکمتر گرفت، انگار میخواست او را از غرق شدن در تاریکی بیرون بکشد. رز با صدایی لرزان گفت: «من… نمیخواستم… اون بمیره…» دراکو، با چشمانی پر از اشک، کنار بدن سدریک زانو زد. لبهایش میلرزید، اما هیچ کلمهای پیدا نمیکرد. فقط نگاهش بین رز و سدریک میچرخید؛ بین عشق و مرگی که حالا مثل سایه روی همه افتاده بود. هری سرش را پایین انداخت. زمزمه کرد: «این فقط شروعشه… بلاتریکس درست میگفت. ذهن تو داره بیدار میشه، رز. و این… خطرناکتر از هر چیزی میتونه باشه.» رز چشمهایش را بست. اشک از گوشهی چشمش لغزید و روی بالش افتاد. در دلش میدانست: مرگ سدریک فقط یک قربانی نبود—این یک هشدار بود
سکوت درمانگاه مثل پتکی روی سر همه فرود اومده بود. صدای قطرههای بارون که به شیشه میخورد، تنها چیزی بود که فضا رو میشکست. دراکو هنوز کنار بدن سدریک نشسته بود. دستش رو مشت کرده بود و زیر لب زمزمه میکرد: «این نباید اتفاق میافتاد… لع..ن.تی…» هری، با صورتی خیس از اشک و خشم، به رز نگاه کرد. «رز… اون ورد از کجا اومد؟ تو… تو خودت میدونی چی گفتی؟» رز سرش رو به سختی بلند کرد. چشمهاش پر از اشک بود، ولی در عمق نگاهش چیزی تازه برق میزد—ترکیبی از ترس و قدرت. «نه… نمیدونم. فقط… حس کردم اگه نذارم، همهمون میمیریم. کلمهها خودشون اومدن.» هری یک قدم عقب رفت. «این… این دیگه جادو نیست. این یه چیز دیگه هست.» دراکو سرش رو بالا آورد، نگاهش مستقیم به رز دوخته شد. «هر چی که هست، تو تنها کسی هستی که تونستی بلاتریکس رو عقب بزنی. این یعنی… تو کلید این جنگی.» رز، با صدایی لرزان، گفت: «ولی به چه قیمتی؟ سدریک… مرد. به خاطر من.» سکوت دوباره همهجا رو گرفت. و در اون سکوت، هر کدوم فهمیدن که از این لحظه به بعد، هیچکس دیگه مثل قبل نخواهد بود
شب، هنوز سنگین بود. رز روی تخت نشسته بود، نگاهش به پنجرهی بارانی دوخته شده بود. دراکو آرام کنار تخت نشست، دستهاش را روی زانو گذاشت و بعد از مکثی طولانی گفت: «رز… من نمیخوام دیگه فقط تماشاگر باشم. میخوام کنارت باشم. میخوام… دوس.ت.پ.س.رِ.ت باشم ...قبول میکنی؟» رز سرش را بهسرعت برگرداند. چشمهاش پر از اشک شد. «نه، دراکو… نمیتونم. دیدی سدریک چی شد. هر کسی نزدیک من باشه، خطر تهدیدش میکنه. من نمیخوام تو هم…» دراکو نفس عمیقی کشید، صدایش محکمتر شد: «رز، من انتخاب کردم. من میدونم خطر هست. ولی بودن کنار تو… ارزشش رو داره. من نمیخوام ازت فاصله بگیرم، حتی اگه همهچیز علیه ما باشه.» رز سرش را پایین انداخت. اشک روی گونهاش لغزید. «من میترسم… میترسم تو رو هم از دست بدم.» دراکو دستش را گرفت، محکم و مطمئن: «تو منو از دست نمیدی. چون من اینجا میمونم. با تو. برای تو.» رز چند لحظه سکوت کرد. قلبش تند میزد. و بالاخره، با صدایی آرام و لرزان گفت: «باشه… قبول میکنم.» لبخند کمرنگی روی لبهای دراکو نشست. برای اولین بار بعد از مدتها، نگاهش پر از امید بود. اما هر دو میدانستند—این تصمیم، فقط آغاز راهی پر از خطر و تاریکی است.
همهچیز برای لحظهای آرام بود. رز و دراکو هنوز دست همدیگه رو گرفته بودن، انگار میخواستن باور کنن که بعد از اون همه خون و مرگ، هنوز امیدی هست. اما ناگهان، هوا سرد شد. شعلههای شمعها لرزیدند و خاموش شدند. صدایی سرد و کشیده، از جایی میان تاریکی پیچید: «چه صحنهی زیبایی… عشق در دل ویرانی.» هری، با چوبدستی آماده، ایستاد. «ولدمورت…» صدای خندهای خشک و بیروح در فضا پیچید. «بله، پاتر. منم. و حالا وقت انتخاب رسیده. رز…» رز حس کرد قلبش یخ زد. صدا مستقیم در ذهنش میپیچید. «یا با پای خودت پیش من میآیی… یا یکییکی شاهد مرگ عزیزانت خواهی بود. رون، هرماینی، هری… حتی این پسر مغرور، دراکو.» دراکو محکمتر دست رز را گرفت. «بهش گوش نده. این فقط بازیه.» اما ولدمورت ادامه داد: «نه، این بازی نیست. این سرنوشت توست. تو کلید دروازهای هستی که من میخواهم. و اگر مقاومت کنی… خون بیشتری ریخته خواهد شد.» رز، با چشمانی پر از اشک، به دوستانش نگاه کرد. میدانست که این تهدید شوخی نیست. و در دلش، ترسی عمیقتر از همیشه ریشه دواند: اگر انتخاب نکند، همهی کسانی که دوستشان دارد، نابود خواهند شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دامه ش کی میاد من منتظرم
ادامهههههههه خیلی خوب بوددد
یعنی این سدریک بیچاره همه جا باید بمیره؟؟؟آخه نویسنده های محترم چه مشکلی با این بدبخت دارن؟؟؟؟هر نسخه ای خوندیم سدریک بمردددد
ببخشید معذرت میخوام🌼😅
پارت بعدی زودترررررررررررر بساز لطفاااااااااا.
حتما✨
👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
✨🎶✨🎶