بزن بریم :)
کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه، با حضور اسنیپ، همیشه سنگین بود. امروز، موضوع مبارزهی دو نفره بود. اسنیپ گفت: «هری پاتر و دراکو مالفوی. روبهروی هم.» رز، گوشهی کلاس، ایستاده بود. دلش هنوز از دراکو گرفته بود. ولی نگاهش، بیاختیار، بین هری و دراکو میچرخید. مبارزه شروع شد. وردهای دفاعی، نورهای رنگی، و چرخش چوبدستیها. ولی تنش بینشون بیشتر از جادو بود. دراکو گفت: «تو همیشه فکر میکنی قهرمانی. ولی فقط وقتی کسی آسیب ببینه، میفهمی که دیر رسیدی.» هری گفت: «و تو همیشه پشت نقاب حرف میزنی. چون بدونش، چیزی برای دفاع نداری.» اسنیپ گفت: «کافیه. فقط مبارزه، نه جدل.» ولی دیر شده بود. هری، با صدایی لرزان، وردی زمزمه کرد که فقط توی کتابهای ممنوعه دیده بود: «سکتوم سمپرا!» نور بنفش تیره به سمت دراکو رفت. و لحظهای بعد، بدن دراکو لرزید، و خون از سینهاش فوران کرد. کلاس در سکوت فرو رفت. اسنیپ فریاد زد: «پاتر! این ورد ممنوعهست!» ولی رز، قبل از هرکس دیگه، دوید. کنار دراکو زانو زد. دستهاش لرزید، ولی ورد درمانی رو زمزمه کرد. هری گفت: «رز... من نمیخواستم...» رز گفت: «ساکت باش. الان وقت حرف نیست.» اسنیپ ورد توقف خونریزی رو اجرا کرد. ولی رز، با چشمانی پر از اشک، هنوز ورد رو زمزمه میکرد. نه از روی عشق. نه از روی بخشش. فقط از روی دلنگرانیای که نمیتونست انکارش کنه.
دراکو روی تخت افتاده بود، سینهاش با وردهای درمانی بسته شده، ولی خون هنوز ردش رو گذاشته بود. رز، کنار تختش نشسته بود. دستهاش بیحرکت، ولی ذهنش پر از سؤال. خانم پامفری گفت: «اگه چند ثانیه دیرتر میرسیدی، ممکن بود قلبش از کار بیفته.» رز گفت: «من فقط... نمیتونستم ببینم که داره میمیره. حتی اگه ازش دلخور باشم.» هری، در دفتر دامبلدور، ایستاده بود. دامبلدور گفت: «وردی که اجرا کردی، برای دفاع نبود. برای آسیب بود.» هری گفت: «من نمیخواستم. فقط... حرفاش باعث شد ذهنم از کنترل خارج بشه.» دامبلدور گفت: «قدرت، وقتی با درد ترکیب بشه، خطرناکتر از هر ورد ممنوعهست.» هری سکوت کرد. و در دلش، تصویر رز، در حال نجات دراکو، تکرار شد. شب، رز به اتاق عمومی اسلیترین برگشت. دافنه گفت: «تو هنوز نگرانشی؟ بعد از همهچی؟» رز گفت: «من نمیدونم این نگرانی از کجاست. فقط میدونم که وقتی دیدم خون ازش میره، انگار یه تکه از خودم هم داشت میرفت.» دافنه گفت: «شاید چون هنوز یه تکه از دلت، پیششه.» رز گفت: «و شاید اون تکه، همون قسمتیه که نمیخواد ببخشه، ولی نمیتونه بیتفاوت باشه.» (بچه ها دافنه یه دختر اسلیترینی هست و رفیق رزه)
درمانگاه، بعد از چند روز، دراکو رو مرخص کرد. زخمهاش بسته شده بودن، ولی نگاهش هنوز سنگین بود. رز، از دور، فقط یه بار بهش نگاه کرد. نه با لبخند. نه با خشم. با سکوت. جشن یولبال نزدیک بود. هاگوارتز پر از شور و آمادهسازی شده بود. لباسهای رسمی، موسیقی، و دعوتهایی که بین دانشآموزها رد و بدل میشد. هری، با دل لرزان، جلو رفت. «رز... میخوای با من بیای؟» رز مکث کرد. «هری، تو همیشه کنارم بودی. ولی امشب... نمیخوام کنار کسی باشم که منو میشناسه. میخوام کنار کسی باشم که فقط یه شب، منو همونطور که هستم ببینه.» هری سکوت کرد. و فهمید که جواب، نه از روی بیعلاقگی، بلکه از روی خستگیه. دراکو، چند ساعت بعد، جلو رفت. «رز... میدونم که اشتباه کردم. ولی اگه یه شانس بدی، شاید بتونم نشون بدم که هنوز میفهممت.» رز گفت: «تو منو فقط وقتی گم میشم، میبینی. ولی امشب، نمیخوام گم باشم. میخوام دیده بشم، بدون گذشته.» و همون شب، رز با سدریک دیگوری وارد سالن شد. لباس مشکی با یقهی نقرهای، موهاش باز، و نگاهش آروم. سدریک گفت: «ممنون که قبول کردی. فقط یه شب، بدون فشار، بدون قضاوت.» رز لبخند زد. «همین رو میخواستم.» هری، از دور، نگاه کرد. دراکو، از گوشهی سالن، ایستاده بود. و هر دو، فهمیدن که رز، برای یه شب، انتخاب کرده که خودش باشه.
اسلاید اضافی!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داداش آخه سدریک دیگوری!!!!؟؟؟؟؟؟؟
از کجا درش آوردی و من کجای دلم بزارمش؟؟؟؟؟؟
آدم به ذهنم نرسید😅😅😅
اینم جذابیت خاص خودش رو داشت.ولی اگه رون رو می آوردی و نقش بیشتری هم به رون و هم هرماینی خیلی بهتر بود.
شاید بگی وا نه دوستی هری و رون چی میشه؟؟؟؟؟ولی من میگم انتخاب خوبی برای محک زدن رفاقت اون دو تا هم هست.
اره ایده خوبی بود به ذهنم نرسید کاش میتونستم الان درستش کنم
باید بشینم دوباره درست کنم
حالا اینم قشنگه البته.
عالیییییییی ادامه بده
ولی رمانتت»»»»»»»»»
خوبه؟
خوب؟بینظیرهههه
مرسییییییییییی