
امیدوارم خوشتون بیادگوگولیها🐍

تارهای مرگ🕸️ تیــــــــک تـــــــاک....تیـــــــــک تـــــــاک عقربه های ساعت زمان را میشکافتند...سکوت..سکوت...تنها صدای تیک تاک ساعت به گوش میرسید...یونس روی تخت نیم خیز نشسته بود...یکی از پاهایش را روی پای دیگر انداخته بود....مدادی را بی هوا لای انگشتانش میچرخاند...باد از پنجره ی نیمه باز داخل میخزید...پرده با احترام جلوی باد سر خم میکرد...فکری ذهن یونس را قلقلک میداد...به کف زمین چشم دوخت...دیوید روی مبل کنار پنجره لم داده بود...هوای تازه موی سرش را میلرزاند...چشمانش خواب آلود به نظر میآمد اما....گوشی در دستانش برق میزد....لبه های گوشی را محکم گرفته بود...بازی کردنش تمامی نداشت....یکی نبود بهش بگوید آخر کی ساعت ۲ نصف شب با گوشی بازی میکند...!

انگشتانش را تند تند روی صفحه ی گوشی فشار میداد...دیوارهای خانه زیر نور لامپ براق میشدند...گرامافون بزرگی گوشه ی خانه، کنار تخت یونس فضا را تماشا میکرد..شیپور بلندش غرور سقف خانه را میشکاند و صفحه ی طلایی رنگش نور لامپ را منعکس میکرد...قدیمی به نظر نمی آمد...روی میز قرار داشت...میزی چوبی با پایه های بلند و قد کشیده.... جنس چوبش به درخت سیب میخورد...گرامافون بی صدا و آرام به دور اطرافش لبخند میزد....یونس نفس عمیقی کشید...صدای عقربه های ساعت گوشش را میخراشید...بلیزی با آستین های بلند به تن داشت....سفیدی لباسش تاریکی شب را همانند روز می آراست.....روشن میکرد...و میخنداند...بلیز و شلوارش همرنگ هم بودند...دیوید بی هوا روی مبل تکان میخورد...انگار هیجان بازی بد جور درگیرش کرده بود...

سکوتی سنگین خانه را ترک میانداخت.... اما....اولین نُت...... آهنگی آرام..خسته...از گرمافون پخش شد...آهنگی که با خستگی آمیخته شده بود...اما درد هدایتش میکرد... ملایم...آرامش بخش...صفحه ی گرامافون هماهنگ با آهنگ میچرخید...نتهایش گاهی بالا و پایین میشدند... یونس آهی سرداد:«دیوید...این گرامافون از کِی این جاست...؟» دیوید بدون آنکه سرش را از روی صفحه ی گوشی بلند کند آرام گفت:«فکر کنم همیشه بود...نبود..؟» صداهای گرامافون عجیب زیر پوستی تغییر میکردند...انگار قطعه ای کلاسیک نواخته میشد...اما چیزی درونش فرق میکرد...میان نت ها صداهایی زمزمه میشد....زیر لب...صداهایی که دلهره را در جان یونس میانداخت...نت ها بالا و پایین..خش دار....تغییر صدا..مرد..زن...

یونس دندانهایش را فشرد:«دیوید..برو خاموشش کن..دیگه داره رو اعصاب میشه...!» دیوید گوشی را محکم تر گرفت:«داری زیادی گیر میدی یونس..این که خیلی داره قشنگ میخونه...!» و شروع کرد با آهنگ زیر لب زمزمه کند...پاهایش را هماهنگ با صدا روی زمین میکوبید...مغز یونس سوت میکشید...مداد را روی زمین پرتاب کرد...صدای برخورد مداد با فرش ابریشمی نت آهنگ را شکافت...یونس دستش را روی پیشانی اش گذاشت...هوف کشید:«دیوید...خواهش میکنم برو خاموشش کن..!چطور میتونی به این بگی یه آهنگ ملایم..!؟» دیوید با بی میلی گوشی را خاموش کرد...روی مبل پرتش کرد...نفسش را آهسته بیرون داد:«باشه...!» به سمت گرامافون قدم برداشت...انگشتان پایش نرمی فرش را نوازش میکردند...رسید...به گرامافون نگاهی انداخت...دکمه ی خاموش شدن گرامافون را فشار داد...چند بار دیگر....اما گرامافون خاموش نشد...صدا کم کم افزایش پیدا کرد...دیوید دقیق تر نگاه کرد....چشمانش در لحظه ای گرد شد....لبانش جمع....سمت گرامافون خم شد...آب دهنش را قورت داد...صدایش میلرزید:«یونس....اصلا قطعه ای روی گرامافون نیست...!» یونس سرش را چرخاند:«منظورت چیه..؟» دیوید با دستانش گرامافون را لمس کرد:«میگم اصلا قطعه ای روی گرامافون روشن نیست..که گرامافون بخواد بخونه...!» یونس نگاه چپی به دیوید کرد:«مگه میشه..!» از روی تخت بلند شد...نزدیک گرامافون آمد...دیوید قدمی عقب رفت....یونس چشمانش را ریز کرد...به گرامافون خیره شد...حق با دیوید بود..هیچ قطعه ای پر حال پخش نبود...گرامافون خودش روشن...و آهنگ را پخش کرده بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چقدر قشنگ بود،فضاسازیش فوق العاده بود