
سقوط پکولا بریدلاو
در شهر کوچکی در اوهایو، در سال ۱۹۴۱، دختری یازدهساله به نام پکولا بریدلاو در خانوادهای فقیر، آشفته و پر از خشونت زندگی میکند. او از کودکی با این باور بزرگ شده که زشت است—نه فقط به خاطر چهرهاش، بلکه چون جامعهای که در آن زندگی میکند، زیبایی را فقط در سفیدی پوست و چشمان آبی میبیند. پکولا در سکوت و انزوا، آرزویی در دل دارد: «اگر فقط چشمهای آبی داشتم، همه دوستم داشتند. مادرم، پدرم، معلمها، حتی بچههای مدرسه... شاید حتی خودم هم خودم را دوست میداشتم.»
اما زندگی او بهجای بهتر شدن، به سمت تاریکی مطلق میرود. پدرش، چالی، مردی الکلی و سرشار از خشم فروخورده، روزی که مست به خانه بازمیگردد، پکولا را در آشپزخانه میبیند و در لحظهای وحشتناک، او را مورد تج**اوز قرار میدهد. این لحظه، نقطهی شکست روحی پکولاست. وقتی مادرش پالین او را نیمهجان روی زمین میبیند، نهتنها حرفش را باور نمیکند، بلکه او را کتک میزند. هیچکس در محله به او کمک نمیکند. همه پشت سرش پچپچ میکنند، اما هیچکس برایش نمیگرید.
پکولا، در آخرین تلاش برای نجات روحش، نزد مردی به نام Soaphead Church میرود—شخصیتی فریبکار که ادعای ارتباط با خدا دارد. او از او میخواهد که به او «چشمهای آبی» بدهد. مرد، بهجای کمک، از او سوءاستفاده میکند و به او مأموریتی میدهد تا سگی را مسموم کند. در پایان، پکولا دیوانه میشود. او باور دارد که بالاخره چشمهای آبی دارد. با خودش حرف میزند، با سایهای خیالی که تأییدش میکند. اما در واقعیت، او تنهاست. بچهای که از تج**اوز پدرش باردار شده بود، مرده به دنیا میآید. پدرش فرار میکند و در تنهایی میمیرد.
تنها کسانی که برایش دعا میکنند، کلودیا و فریدا هستند—دو دخترکی که در سکوت، برای زنده ماندن نوزاد او گل میکارند. اما گلها نمیرویند. و پکولا، در دنیای خیالیاش، با چشمهایی که هیچکس نمیبیند، به زندگی ادامه میدهد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!