
ایوانیست معلق در خلا
در فراسوی م.ر.گ ، ان سمت پردهای که هیچ جاندادنی توان دریدن ان را ندارد، ایوانیست معلق در خلا، اویخته به هیچ. زمینی ندارد، ولی ریشه دارد. در مهتاب منجمد ساخته شده، با ستون هایی از استخوان فرسوده زمان که تیک تاک ها را بلعیده و اکنون خاموش ایستاده اند. میز، بلند و بیکرانه، چون ریلی که مبدا و مقصدی ندارد در تاریکی امتداد یافته. بر ان سفره ای نیست جز غبار گذشته. شمع هایش در ان تاریکی میرقصند.
مهمانان یکی یکی امدهاند. از لابهلای افسانه و واقعیت. با ردا هایی که بوی کتابخانههای کهنه و خاک جاودانگی میدهند. اما اینبار چهره هایشان عبوس و خسته نیست؛ چهره ها برق میزنند و دهان ها اماده طعنه و لبخند. شکسپیر، در صدر میز به جمع نگاهی میاندازد و با لحن نمایشخانهخوانی که حالا کمی شل گرفته میگوید:« خب عزیزان درگذشته من! نمایش شروع شد. بیایید کمدی فرادنیایی خودمان را بنویسیم.»
داستایفسکی چایش را هورت کشید و لبخند زد:« من و کمدی؟ برادر حتی لبخند من به اضطراب اغشته. ولی خب بعد از این همه سال دریافتم اگر خودت به درد هایت نخندی بقیه این کار را میکنند.» انگشتان بتهوون روی میز ضرب میگیرند، گویی کلید های پیانو را میفشارد. گفت:« چه خوب است که اسیب های دنیوی اینجا رهایم کردند. وگرنه باید… امروزی ها چه میگویند؟ زبان اشاره؟ اری همان! باید زبان اشاره میاموختیم.»
ونگوگ که روی صندلی کمی کج نشسته بود پاسخ داد:« درست است! اگر اینطور نبود سر بیچاره من همچنان باید باندپیچی داشت. چه خوب است درست شنیدن. تو خوب درک میکنی برادر مگر نه؟» جمله اخر را رو به بتهوون گفت که سه صندلی ان طرف تر نشسته بود و سپس خنده ای کرد. پس از او همه خندیدند. حتی فئودور. تسلا چشمانش برق زد و گفت:« ونگوگ حالا که هر دو گوشت را داری میتوانی با هندزفری های ان شرکت که به نام تو محصولاتش را منتشر میکند پادکست های روان درمانی گوش دهی.»
باز هم خنده ای دستجمعی. و البته چشمغره ای که ونگوگ نثار نیکولا تسلا کرد. کلئوپاترا که تا ان لحظه فقط تماشاچی بود بالاخره زبان باز کرد:« مرد ها همیشه فکر میکنند همه چیز باید به برق و تکنولوژی ختم شود.» کلمه برق را با کنایه ای سنگین خطاب به تسلا بیان کرد و ادایی که تسلا از خود دراورد نشان داد که ان طعنه را به خوبی متوجه شده است. شکسپیر با احترام به سوی کلئوپاترا خم میشود و میگوید:« ای بانوی نیل! زبانت شمشیریست که تاریخ از ان بیشتر ترسیده تا هر لژیون رومی. ولی با اجازه ات اینبار را بگذار از تو فقط به عقل یاد شود نه به خط چشم.»
اینبار نوبت کلئوپاترا بود که پشت چشم نازک کند و بگوید:« اوه، ویلیام شکسپیرِ نویسنده، تو همیشه بلدی دیگران را با کلمات رام کنی اما در عمل خبری از ان درایت نیست.» اسکار وایلد در حالی که چوبدستیاش را ارام میچرخاند میگوید:« خدای من! این ایوان دارد شبیه سالن تئاتر میشود. فقط کافیست لباس مبدل بپوشیم. من البته همیشه امادهام.» گالیله از گوشه ای سر بلند میکند:« اجازه هست بگویم… زمین هنوز میچرخد، اما مثل اینکه بحث ما دارد درجا میزند. شاید بهتر باشد اسمان را هم قاطی شوخیهایمان کنیم.»
انیشتین با خنده ای ارام میگوید:« فقط من را وارد نکنید که اخر سر بحث با جملاتی مثل “ همه چیز نسبیست” تمام میشود. نمیدانم بیان من مشکل داشت یا انسان ها هنوز به ان درک نرسیدهاند که بعضی چیز ها مطلقاند. مثل صداقت.» جمع لحظهای در سکوت فرو رفت. سپس داستایفسکی جرعه ای دیگر از چایش نوشید:« اخرش همه چیز به خیر میشود. بستگی به برداشت ما دارد که مسیر را چگونه ببینیم. مگر نه ادولف جان؟» هیتلر در انتهای نیز جا خوش کرده بود. تشخیص عبوس بودن یا محزون بودنش غیر ممکن بود. اما جواب داد:« درست میگویی. هرگز فکر نمیکردم روزی کسی بهجز نازی ها بگوید هیتلر کار درستی کرد. تاریخ عجب چیز عجیبیست.» آن شب، شعله شمع ها میلرزید. نه از باد بلکه از خنده کسانی که به تاریخ پیوسته و جاودان شده اند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)