
چند قسمت داستان

صدایی مثل نور در تاریکی از جنگل مه گرفته میاد.دخترک به سختی می ایستد خنجر را روی به روی صورت اش به حالت دفاعی میگیرد.قلب اش از ترس تند میزند ولی تنها چیزی که توی چشم اش پیدا هست،عزم و اراده است.قدم های کسی را احساس میکند که دارد نزدیک تر میشود،محکم تر خنجر را توی دستش میگیرد.صورت مرد ظاهر میشود ولی این مرد..این،پسر محقق هست

پیرهن و شلوار سفید که به خاطر دعوا کردن کاملا خاکی شده.:«یکی از افراد پسر عمو عاطفه را دنبال کرده بود»فاضله با چشم های گرد شده به پسر محقق نگاه میکند.پسر محقق:«این شد که یکم دیر تر آمدم.دلیل اینکه من باید کمک ات کنم اینکه من شرط بازی دیروز را باختم.من توی کارت بازی خوب نیستم»فاضله چند قدم عقب میرود و خنجرش را پایین میارد.:«تو چطور اینجا آمدی؟»

پسر محقق چند لحظه حرفی نمیزند و بعد به حرف میاد.:«پدر من قدرت این مرد را ساخته در واقع این مرد بخشی از تحقیقات پدرم هست!»چشم های زیتونی پسر محقق برق میزند.دخترک ترس را توی بند بند وجودش احساس میکند.:«باشد،راه را بهم نشان بده»دخترک پشت سر پسر محقق شروع به حرکت میکند،بعد از ده دقیقه به یک چمنزار می رسند که با خون آبیاری شده.

پسر محقق با لحن خشک و دستوری.:«طوری که انگار پسرعمو توی چمنزار هست،به چمنزار ضربه بزن»دخترک با تمام توان خنجر سطح a را به زمین میزند.زمین زیر پای پسر محقق و فاضله ترک میخورد،پسر محقق به سرعت دست فاضله را میگیرد تا از پرت شدن اش جلوگیری کند.خودش و فاضله را به زندان منتقل میکند،چند لحظه ی بعد وقتی دوباره به چمنزار خونی نگاه میکنند

چمنزار شکافه شده.مرد عینکی با کت خاکستری از شکاف زمین بیرون آمده!فاضله برای چند لحظه درد کمر را فراموش میکند و فقط به شکاف زمین خیره میشه.مرد عینکی جلوتر میاد،هر قدم مرد عینکی سبب از بین رفتن و سوختن سرسبزی اطراف میشود مثل روغن داغ!چشم پسر محقق برق میزند و شمشیرش را از غلاف بیرون می کشد.:«تو به دنبال کشتن منی،نه؟»

مرد عینکی با لبخند:«تو عزیز ترین آدم زندگی ام را ازم گرفتی.حتی اگر یک درصد هم فکر کردی زنده ات میگذارم،اشتباه کردی..»مرد عینکی با توجه به حالت ایستادن پسر محقق،نقاط ضعف اش را بررسی میکند.حملات را بر اساس نقاط ضعف تنظیم میکند،تنها نقطه ی غیر قابل پیشبینی ضربات ناشیانه ی فاضله است.پسر محقق با تکرار ایجاد تونل و مخفی کردن اش،فاضله را قبل از هر حمله غیب میکند.دلیل غیر قابل پیشبینی بودن تکرار مکرر ایجاد تونل و مخفی کردن اش هست.

دو ساعت بعد مرد عینکی وقتی به خودش میاد که خنجر سطح a توی پهلو اش خورده.فاضله پا اش سست میشود و می افتد زمین چون نگاه کردن توی چشم مرد عینکی باعث شده یکسری خاطره از نیلا را به یاد بیارد.فاضله سرش را پایین می اندازد و دست هایش را دو طرف سرش میگیرد. قدرت خنجر سطح a شروع به تاثیر میکند.مرد عینکی به جای زخم دست میزند و به خون خودش نگاه میکند.چشم مرد عینکی از هر زمان دیگر قرمز تر میشود انگار سطح خورشید در حال برق زدن است.صدایی توی ذهن مرد عینکی می پیچد.:«چرا اینقدر تلاش میکنی کارل وقتی میدانی من هیچ علاقه ای بهت ندارم؟»بغض اش را قورت میدهد.پسر محقق خنجر را از پهلو ی کارل بیرون میکشد و چشمش را میبندد.بدن کارل به محض بیرون کشیده شدن خنجر بدون روح روی زمین می افتد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصتتتتتت🐻💤⛏️
مه گرفته میاد / می آید ✓
چیزی که توی چشم اش پیدا هست / چیزی در در چشمانش پیداست ✓
پا اش سست میشود و می افتد زمین چون / پاهایش پیداست ✓
باشد در نظر میگیرم به جز این نظر دیگه ای نداری؟
جدی باید ازین فیلم ساخت خیلی جذاب میشه 🐻💤🍬
هوهوو 🐻🍬🍬
یااا خدااا 💤🐻🍬