
من برای تو یگ شاخه گل آوردم، اما گویا او دسته گل به تو داد.

در حیاط قصر ایستاده بود، زمان تعویض شیفت رسیده بود و میتوانست کمی قدم بزند. کمی راه رفت تا رسید به پنجره ی اتاقاو. نگاهش کرد، مثل همیشه. ساعت ۸:۲۷ دقیقه ی صبح بود و او درحال شانه کردن موهای موجدار قهوهایش بود. اما اینبار چیزی تفاوت داشت. امروز او موهایش را شانه میکرد با رویاپردازی درمورد مراسم عروسیای که غروب برگزار میشد.
لبخند شوالیه از بین رفت. پرنس ثروتش را به او میداد اما شوالیه، تنها مالاو جانش بود، که همان هم برایش فدا میکرد.شوالیه دیوار بین خودش و او را میدید، حد و مرزی که باید رعایت میشد را میفهمید. اما خب چه میشه کرد؟ عذابش میداد. شوالیه از پینه های دستش یا خراش های روی پهلوهاش درد نداشت، قلبش درد میکرد.
آن غروب شوالیه نمیتوانست از جایش تکان بخورد. جلوی در باغ قصر همراه دوست قدیمیش نگهبانی میداد. او حالا در آن نقطه زندانی شده بود. نمیتوانست بدود به سمت معشوقهاش و داد بزند و بگوید "او مال من است!" چون اینطور نبود. شوالیه شمشیری دارد که از او محافظت کند، اما تاجی برای داشتن او ندارد...
بدون اینکه کسی بفهمد اشک میریخت. اخر مگر مرد هم اشک میریزد؟ بله، او میریخت. مراسم تمام شد، اما گریه های شوالیه نه. پرنس به معشوقه اش رسید، اما شوالیه نه. جمعیت آروم گرفت، اما قلب شوالیه نه. پس از اتمام مراسم، قدم های ناامیدش را سمت قسمت موردعلاقهاش از باغ گذاشت.
پرنس او را دید و آرام دستش را روی شونه اش گذاشت. "آقای شوالیه، چه انتظاری داشتی؟ او برای تو یک رویای دست نیافتنی است. دستان او گل رز را در اغوش گرفته. درحالی که دست تو بخاطر جنگ ها پینه بسته. در حالی که او در اتاقش نشسته بود و در صفحات کتاب شعرش غرق شده بود، شما تلاش میکردید در طوفان غرق نشوید. حال او روبری من ایستاده است و سوگند میخورد تا ابد مال من باشد. و شما؟ شما سکوت میکنید. تمام این حد مرز ها سرنوشت تو است. خواه یا ناخواه."
پرنس رفت اما شوالیه سرجایش خشکش زده بود. صدای گرمی شنید به گرمی تابستان. همان بود. همان معشوقه ی داستانش. حرف هایش را نفهمید انقدر که محو زیبایی اش بود، حال نزدیک تر از هر زمان دیگری بودند. اما اون دیوار، هنوز وجود داشت. شاهدخت زمزمه کرد "هوا سرد شده، لطفا برگردید به اتاقتان" شوالیه از زیر زره به چشمان او خیره شده بود. و فقط تونست بگه "بله بانوی من"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفا از هرگونه ایده برداری یا کپی از "سناریو"ی داستان خودداری کنید، متشکرم.
هعییی🫠
زیبا و غمناک
با چه ایموجی ای با چه کلمه ای با چه چیزی میتونم اینو بگم که دارم فشار میخورم با چی میتونم بگم که...
باباااااااااا فشار چیههههههههه من دارم میخندمممممممم ببین اصلا ازش خوشم نیومد
چرا چرتتتتتتت میگییییییییییی قشنگگگگگگگگگ ترین چیزی بود که خوندممممممممممممم میشه بیای همه چیزایی که نوشتیو تحویلم بدیییییییییییییییییییییی
ببین من اصن نمیدونم فشار چیه ؟ آها این اشکا هیچی براس باده به خاطر سرماست
+سر کیو گول میزنم؟ خودم یا تو؟
به هر حال....... عالیهههههههههههههههههه
گریه؟
نبابا
این یه زجه زدن عادیه
😭😭😭😭
اگه شوالیه رو نمیخوای بده من ببرمش تراپی🙂
شوالیه زمانی برای روانشناس نداره، اون روز و شب رو توی حیاط قصر جلوی پنجره ی شاهدخت وایمیسته. به همین دلیل هم شیفته ی شاهدخت شده😭🤭
اوا...پس با اجازتون من بدزدمش-🐢
اوا ینی شوالیه توی اتاق شاهزاده رو نگا میکنه؟🫣
نه خیر نمیشه شوالیه یواشکی مال شاهدخته😌
نه فقط زمان هایی که شاهزاده خانم از پنجره بیرون رو نگاه میکنه یا پنجره رو باز میزاره
ا خسیس نباش دیگه مستر بانی رو دارییی
خودمو نگفتم شاهدخت داستامو گفتم😭😂
شاهدخت خودش شوهر دار-
کسی از احساسات شاهدخت خبر نداره، ازدواج برای وارث و متحد شدن دو فرمانروایی بود
جاست طلاق-🐢
نههه
درخواست رسیدن شوالیه و پرنسس به هم رو دارمممم🙂💔
نهههه🙂💔
خیلی قشنگ بود😭
متشکرمم
@شاهزاده خانم`
کتاب نوشتن راحته؟😃😭
______
نگران نباش ابجی هر وقت نت ها درست شد ا خواستی کتاب درست کنی کمکت میکنم
بوث بهت سیسی😽💅🏼🫂
خیلی قشنگ بوددد😭>>>>>>>
نظرلطفته😌