
داستان نوشت خودم

(صدای گریه ی بچه تمام کوه رو گرفته بود بوی خون گرگ ها رو جمع کرده بود دور جنازه ها اما معجزه بود که گرگ ها به بچه ها کاری نداشتند نمیدانم اسمشان چیست اما خوب میدانم آن دو نفر پدر و مادرشان بودند بد جور تصادف کرده بودند تقریبا چیزی ازشان باقی نمانده بود ) این را مردی روستایی به مدیر پرورشگاه گفت و دوقلو های لای قنداق را به پرستار داد و رفت . شب بود که ناگهان ...

صدای گریه ی بچه پرستار را به اتاق کودک کشاند. پرستار امد بچه را بقل کند و آن را ارام کند که ناگهان رنگ از صورتش پرید بچه تب داشت تبش خیلی شدید بود جوری که بدن بچه از حرارت قرمز شده بود برادرش ارام بود اما انگار ان هم تب داشت پرستار بچه را سر جایش گذاشت و دوید سمت اتاق مدیر که ناگهان....

پای پرستار به کف پوش شکسته ی راه رو گیر کرد و او محکم به زمین خورد و سر او به میخی که کف پوش ها را به هم متصل می کرد بر خورد کرد و باعث مرگ اون پرستار شد . از ان شب به بعد اتفاقات مشابه زیادی رخ دادند که همه ی انها به دوقلو ها وصل می شد . ۱۵ سال بعد در همان پرورشگاه : (هی بچه ها فرار کنید دوباره این دوقلو های نحس پیداشون شد) و همه ی بچه ها از ترسشان به انتهای حیاط رفتند . دو قلو ها همیشه همین وضعیت را داشتند هیچ کس حاضر نبود حتی کنار انها بخوابد همه میترسیدند مثل دو سال پیش بشود اتفاقی که ان شب افتاد هنوز از یاد ها نرفته .

دختری به نام سارا که تازه به پرورشگاه امده بود و از چیزی خبر نداشت با خیال اینکه انها فقط تنها هستند با انها دوست میشود و یک شب وقتی که ماه کامل تو اسمان بود پرستاری که هر شب اتاق ها را چک میکرد تا بچه ها خواب باشند به اتاق ۱۴ رسید و متوجه شد که سارا نیست بعد کلی گشتن او را پشت درخت بلوطی که در حیات بود با چاقوی در شکمش یافتند و بعد ها متوجه شدند او خودکشی کرده! از ان وقت هیچ کس حتی از کنار انها رد نمیشد به جز پرستار مراقب که خیلی انها را دوست داشت و تنها پرستاری بود که در همه ی سال ها هیچ اتفاقی برایش نیافتاده بود شب بود که دوقلو ها تصمیمی گرفتند....

انها می خواستند از پرورشگاه فرار کنند بروند و روی پا های خودشان بایستند اما به یک چیز نیاز داشتند پرونده ی پرورشگاه که در اتاق انتهای سالن قرار داشت اتاقی ترسناک که هیچ کس به جز مدیر کلید ان اتاق را نداشت همیشه از ان اتاق بوی گندی می امد جوری که هیچ کس حاضر نبود وارد ان شود انگار تمامی پرونده ها کپک زده باشند . راوین گفت :(پس کلاس های درسمان چه ؟ ان را چه کنیم؟ تازه میخواستم انتخاب رشته کنم نمی خواهم بی سواد بمانم!) رایین گفت :( وقتی از این جهنم دره بیرون زدیم یک کاریش میکنیم اول باید کلید را برداریم و بعد پرونده را.....) ناگهان پرستار که رنگ به صورت نداشت وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و گفت:( شما می خواهید فرار کنید؟) بچه ها همین جوری به پرستار زل زده بودندپرستار گفت :( من فقط چون شما را دوست دارم کمک میکنم تا پرونده رو به دزدید! فقط تا فرداشب اماده بشید فرا شب میام و شما رو از اینجا خارج میکنم )

دو قلو ها بی صبرانه منتظر پرستار بودند . شب بود نزدیک های ساعت ۲ که صدای باز شدن در امد .... وقت خداحافظی رسیده اشک از چشمان پرستار سرازیر میشود راوین که از رایین احساساتی تر است زانو میزند و از پرستار تشکر میکند که تمام این سال ها جای مادرشان بوده رایین که این صحنه را میبیند احساساتی میشود اما به خواطر غرورش سریع از در بیرون میزند پرستار مقداری پول به انها میدهد و انها را راهی میکند و ماجرا از اینجا شروع میشود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگما، اول یکم روی قلمت کار کن بعد پست بذار💔
+
منو یاد یه انیمه ایی انداخت
چه انیمه ای؟
یه جاهاییش اشتباه بود..
ولی خیلی خیلی قشنگ بوددد
قشنگ بودددد
اولل