
لیزا با بیحوصلگی از پلههای چوبی شیروونی پایین میاومد، در حالی که با دستاش سعی میکرد طرف دیگه آینه رو نگه داره. لوز با دقت جلو میرفت و زیر لب غر میزد که: «آرومتر! این آینه ترک برداره مقصر تویی!» قاب آینه سنگین بود، نقرهای کدر، با حکاکیهایی پیچیده و کهنه روی لبهها. طرحهایی شبیه پیچکهای تاریک و بالهای باز که با لمس انگشت حس خاصی میداد… مثل اینکه گرم بود. لیزا غر زد: «واقعاً چرا باید همچین چیز ترسناکی رو بیاری توی اتاقت؟!» لوز بیتوجه به لیزا، با هیجان گفت: «اتفاقاً خیلی هم خوشگله! حس قدیمی و جادویی داره!» آینه رو بالاخره توی اتاق لوز گذاشتن. لیزا کشوقوسی به بدنش داد و صدای تقتق مهرههاش بلند شد. بعد نفسش رو با زور بیرون داد و گفت: «من رفتم، کمرم داغون شد.» وقتی لیزا رفت، لوز نشست جلوی آینه. با گوشه آستینش شروع کرد به تمیز کردن شیشه خاکگرفته. تصویر خودش کمکم توی شیشه پدیدار شد. موهاشو مرتب کرد، با دقت فرق وسط کشید، لبخند زد و گفت: «وای چه خوشگلی بودم و نمیدونستم!» و بعد لبخند زد. گونههاشو لمس کرد. توی آینه خیره شد. حرف زد. قربون صدقه خودش رفت. و ناگهان... ... لیزا که تازه به اتاق خودش رسیده بود، یادش اومد که گوشیشو توی اتاق لوز جا گذاشته. با اخم برگشت و گفت: «اهههه، واقعاااا؟» در اتاق لوز باز بود. لوز از اتاق بیرون اومده بود… اما یه چیزی فرق داشت. رفتار لوز… مؤدبتر شده بود. حتی موقع بیرون اومدن سرشو خم کرد و گفت: «ببخشید لیزا… نمیخواستم مزاحمت بشم.» لیزا با تعجب فقط نگاهش کرد. بعد وارد اتاق شد. موبایلش روی تخت بود، اما چشمش به آینه افتاد. برق خاصی زیر نور چراغ رومیزی ازش میزد. زمزمه کرد: «این حتماً گرونه… شاید بتونم تو نت بفروشمش.» دوربین گوشی رو آماده کرد که ازش عکس بگیره… و ناگهان... ... از اونطرف، توی اتاق روبهرویی، لوید نشسته بود کنار میز و مشغول مطالعه بود. لوکا با اخم روی تخت نشسته بود و غرغر میکرد: «چرا نمیتونم یه اتاق جدا داشته باشم؟ من نه سالمه! بزرگ شدم!» لوید بدون اینکه نگاهش کنه گفت: «تو حتی وقتی برق میره زار میزنی، هنوز از سایهها میترسی. نمیتونی تنها باشی لوکا. حداقل فعلاً.» لوکا پوفی کشید و پتو رو تا دم چونه کشید بالا، اما چشمهاش هنوز روی در اتاق لوز بود… انگار حس کرده بود چیزی داره تغییر میکنه.
عمو استفان با صدایی که از پلهها بالا میاومد، فریاد زد: «بچهها! من میرم یه چیزی بگیرم برای شام، چیزی نداریم بالا!» صدای قدمهاش توی راهپله چوبی پیچید و بعد از چند لحظه درِ قدی موزهی پایین خونه با صدای «تق» باز شد و بسته شد. سوت زد و زیر لب آهنگی خندهدار خوند و از درِ اصلی موزه بیرون رفت. بیرون بارون گرفته بود. ریز، اما مداوم. هوا یهجوری عجیب بود، انگار سنگین و ساکت. لوکا کنار پنجره ایستاده بود، شیشه بخار کرده بود و قطرههای بارون آروم از روش سُر میخوردن. با صدای گرفته گفت: «چرا باید وسط تابستون بارون بیاد؟ این شهر چرا انقدر عجیبه...» لوید با اخم توی کشوها دنبال شارژرش میگشت. بعد زیر لب غر زد: «نیست… باز نیست… معلومه باز لیزا برداشته.» بلند شد و با قدمهای تند به سمت اتاق خواهرش رفت که همون لحظه یه نور شدید پشت پنجرهها زد—رعد و برق. صدای غرش آسمون بلافاصله اومد و لوکا با وحشت از جا پرید. دستاشو روی گوشش گذاشت و از پنجره فاصله گرفت. دوید سمت پذیرایی و تلویزیون قدیمی عمو استفان رو روشن کرد. اون تلویزیون قدیمی که روش هنوز جای خاک تمیز نشده بود، روشن شد و شروع کرد به پخش یه کارتون با رنگای تند و صدای نویزدار. چند دقیقه بعد، لیزا، لوید و لوز هم وارد پذیرایی شدن. اما لوز... چیزی توی رفتارش عجیب بود. آروم بود، ساکت، و با وقار نشسته بود. وقتی حرف زد، صداش نرم اما رسمی بود. مثل آدمای توی کتابای قدیمی یا نمایشهای تئاتر: «آیا اجازه دارم اینجا بنشینم؟ نمیخواهم مزاحمتی ایجاد کنم.» لوکا بیشتر از همه جا خورد. آروم خودش رو عقب کشید و به خواهرش خیره شد. تو دلش گفت: «این دیگه چه جور رفتاریه؟ انگار از قرون وسطی درش آوردن!» اون شب عجیبتر از چیزی بود که به نظر میاومد… و هیچکس هنوز نمیدونست، اون آینه… چه چیزی رو به دنیاشون آورده بود.
رفتارهای عجیب لوز ادامه داشت. اون دیگه اون دختر پرحرف و بازیگوش سابق نبود. کلماتش سنگین شده بودن، نگاهش گاهی مات میشد، و لبخندهایی میزد که... خیلی انسانی به نظر نمیرسیدن. لوکا که حس ششم کودکانهاش بهوضوح خطر رو حس کرده بود، به زور لوید رو کشوند توی اتاقشون. درو بست و با صدای آروم اما پر از هیجان گفت: «لوید... لوز یه چیزیش شده. اون... اون خودش نیست!» لوید خمیازه کشید و چشمهاش رو چرخوند: «داری زیادی فکر میکنی لوکا. احتمالا فقط داره شوخی میکنه یا خستهست. تو همیشه یه چیزو بزرگ میکنی...» اما همون لحظه، دیدن که لوز از کنار درِ پذیرایی رد شد و به سمت اتاقش رفت. آروم و ساکت... بیصدا. لوکا زیر لب گفت: «بیا، بیا دنبالم... زود باش...» و دوباره دست لوید رو گرفت و به سمت در اتاق لوز برد. در نیمهباز بود. فقط به اندازهای که بتونن یه گوشهای از داخل اتاق رو ببینن. هر دو سرشون رو آروم از لای در وارد کردن... و همون لحظه دیدنش. لوز وسط اتاق ایستاده بود. روبهروی آینه. داشت با لبخندی سرد به بازتاب خودش خیره میشد. اما... بازتاب توی آینه همون لوز نبود. بازتاب توی آینه...چشمهاش پر از وحشت، و دستانش مشت شده بود. اون لوزِ داخل آینه با قدرت به سطح آینه مشت میکوبید و با صدایی خفه ولی خشمگین میگفت: «آزادم کن لعنتی... هر چی که هستی... بذار برگردم! کمکم کنید!» بازتاب فریاد میزد و مشت میکوبید. اما لوزِ دنیای واقعی فقط همونطور ایستاده بود، با یه نیشخند آرام، سرد... بیروح. لوید خشک شده بود. حتی لوکا هم دیگه چیزی نگفت. فقط بیصدا عقبعقب رفتن و دویدن سمت اتاقشون. درو محکم بستن و نفسنفس میزدن. لوکا زیرلب زمزمه کرد: «این دیگه چی بود؟ لوز... لوز توی آینه گیر افتاده؟ پس اون یکی... اون کیه؟!» و قلبش با هر ضربه تندتر میزد... چون دیگه مطمئن بود یه چیزی درست نیست.
لوکا گوشهی اتاق نشسته بود. دستاش رو دور زانوهاش حلقه کرده بود و به در نگاه میکرد. قلبش به تندی میزد. اون فقط یه بچه بود... یه بچهی نه ساله که داشت چیزهایی میدید که نباید هیچوقت میدید. لوید ناگهان از جاش پرید. بدون اینکه لحظهای فکر کنه، از اتاق بیرون زد. با تمام قدرت دوید سمت لوز. هر چی که بود... لوز یا نه، یه تهدید بود. با یه حرکت سریع، پرید و پاهاش رو به ساق پای لوز زد. لوز تعادلش رو از دست داد و محکم به زمین افتاد. لوید نذاشت لحظهای نفس بکشه. روش پرید، شونههاش رو گرفت و تکونش داد. فریاد زد: «با خواهرم چیکار کردی؟! کجاست لوز؟! کجاست؟!» لوز با اخم، سعی کرد هلش بده عقب: «داری چیکار میکنی؟ دیوونه شدی؟ من خودمم! ول کن لعنتی!» اما لوید از حرف زدن دست نکشید. «تو اون نیستی. اون هیچوقت اون شکلی حرف نمیزنه. اون هیچوقت مثل یه مجسمه نمیایسته و نیشخند نمیزنه به آینه!» لوز، یا هرچی که بود، یه لحظه چهرهش تاریک شد. اخمش عمیقتر شد، لبخندش محو شد و نگاهش... خالیتر. بعد، ناگهان، صدای خرخر خفیفی از گلوش بلند شد. به سمت لوید خم شد، دندونهاش رو نشون داد، و بازوی لوید رو گاز گرفت، هرچند که لوید با این جور وحشی بازی ها از سوی خواهرش آشنا بود و این چیز جدیدی نبود... خلاصه هی این بزن هی اون بزن، تا اینکه...
لوکا با چشمهای گشاد، از پشت در اتاق چوب بیسبالشو برداشت و دوید شما لوز و لوید. نفسش بالا نمیاومد، اما با تمام قدرت برگشت سمت لوز. «از خواهرم دور شووو!» با فریادی از ته دل، چوب بیسبال رو بالا برد و با همهی قدرتش کوبید تو سر لوز. صدای "تق" سنگینی فضا رو پر کرد. لوز بیهوش روی زمین افتاد. لوید نفسنفس میزد. «لوکا؟! از کجا این چوب بیسبال لعنتی رو آوردی؟» لوکا نفسزنان گفت: «عمه کتی بهم تو تولد امسال کادو داد دیگه!» لوید خندید. «باهوشتر از چیزی هستی که نشون میدی.» لوز، یا هر چیزی که شبیه لوز بود، رو با طناب طناببازی پارهپورهی لوکا بستن. طناب قرمز رنگ با گلهای پلاستیکی رنگی که بهش آویزون بود، اصلاً برای این جور کارها ساخته نشده بود، ولی فعلاً کار راه اندازی بود. چند ساعت گذشت. همه تو اتاق پذیرایی نشسته بودن. نور کمرنگ چراغها سایههایی وهمآلود روی دیوار انداخته بود. لوز ـ اون چیزی که به لوز شبیه بود ـ هنوز بیهوش بود، دست و پاش بسته، روی مبل عمو استفان ولو شده بود. لوکا رو زمین نشسته بود و با یه ملاقهی بزرگ هر چند ثانیه یک بار آهسته به گونهی لوز سیخونک میزد. «بیدار شو دیگه، بیدار شووو...» لیزا با عصبانیت ملاقه رو از دستش گرفت. «بس کن دیگه! نمیفهمی ممکنه واقعاً آسیب دیده باشه؟» لوید سرشو خاروند و با خستگی گفت: «اگه اون واقعاً لوز باشه... که من مطمئن نیستم.» لیزا با اخم نگاهش کرد. «من هنوزم باور نمیکنم. منظورم اینه... یعنی چی که بازتاب آینه داشت داد میزد؟ شاید فقط توهم بوده، شاید لوز داشت شوخی میکرد!» لوید با صدای گرفتهای گفت: «آره، شوخیای که با گاز گرفتن ادامه پیدا کرد. ببین!» آستینشو بالا زد و جای دندونا رو نشون داد. «ولی بازم... اون اصلا شبیه لوز نیست. اون یه چیز دیگهست، یه چیز اشتباه.» لیزا هنوزم نمیتونست کاملاً باور کنه. اما یه نگاه به لوز، اون طرز نشستن خشک و بیحرکتش، اون بیهوشیِ عجیب... و یه چیزی تو دلش لرزوند. لوکا، حالا با یه قاشق دهن لوز و باز و بسته میکرد. «زندهای؟ اگه یه روحی چیزی هستی، لطفاً برو تو یکی دیگه. این خواهر ماست، باهاش کار داریم...» لوید بلند گفت: «بچه! نزن دیگه با اون قاشق لعنتی! قراره باهاش غذا بخوریم، نمیخوام بره تو دهن کسی یا چیزی که نمیدونیم چیه...» اما واقعیت این بود که هیچکدوم از اونها نمیدونستن با چیزی که بستن، باید دقیقاً چیکار کنن...
لوکا، یکم فکر کرد...بعد ناگهان با چشمای درشت و ترسخورده، برگشت سمت لیزا و لوید. «همش تقصیر اون آینهست... بازتاب توی آینه داشت داد میزد که منو بیارین بیرون. پس شاید... شاید لوزِ واقعی اون طرفِ آینه گیر افتاده و اینی که اینجاست... یه همزاد باشه.» لیزا با تعجب بهش نگاه کرد. «چی؟ یه همزاد؟ منظورت چیه؟» لوکا گفت: «یعنی یکی که فقط قیافهش مثل لوزه، ولی خودش نیست... یه چیزی که جاشو گرفته، یه موجودی که از اون آینه اومده بیرون...» لوید اخم کرد و گفت: «همزاد آینهای... مثل افسانههایی که میگفتن نباید نیمهشب به آینه نگاه کنی... چون یه چیز دیگه ممکنه نگاهتو پس بده...» برای چند ثانیه، سکوت غریبی تو اتاق افتاد. فقط صدای بارون و رعد از بیرون شنیده میشد. ناگهان، موجودی که روی مبل افتاده بود، آهسته نالهای کشید. «ااااه...» بدنش کمکم شروع کرد به حرکت، چشمهاش با تردید باز شدن. اون نگاه سرد و بیاحساس هنوز هم توی مردمکهاش دیده میشد. لوید عقب پرید و لیزا هم سریع رفت پشت مبل. لوکا اما فقط یک قدم عقبتر رفت و آروم گفت: «اگه... اگه شما دوتا هم از اینا باشین چی؟» لیزا با چشمانی وحشتزده برگشت سمت لوکا. «چی؟» لوکا گفت: «شاید همزادها فقط یه نفر نباشن... شاید چندتایی باشن. اگه آینه بیشتر از یه نفر رو عوض کرده باشه چی؟... شاید لوید تو نباشی... شاید لیزا تو هم نباشی...» لیزا عصبی لبهاشو گاز گرفت. لوید لبخند تلخی زد، اما اون برق شک تو نگاهش پنهون نبود. «یعنی چی؟ ما کل بعدازظهر با هم بودیم!» لوکا با صدای لرزون گفت: «آره ولی... از کجا بدونم که وقتی باهم نبودیم عوض شدین؟» لیزا نگاهش کرد. نفسش عمیق شد. «یعنی تو الان به ما هم شک داری؟» لوکا با بغض گفت: «من فقط نه سالمه... ولی خنگ نیستم! چیزی اینجا اشتباهه! و اون اشتباه از وقتیه که اون آینه لعنتی اومد تو این خونه...» همه نگاهشون به لوز برگشت... یا اون چیزی که خودش رو به شکل لوز درآورده بود. نفسهاش آروم شده بود، اما بدنش هنوز بیحرکت بود. اما یه لبخند کوچیک، گوشه لبهاش نشست...
لوکا با جدیت کودکانهای که تو چهرهش برق میزد، بلند گفت: «بیاین یه آزمون اعتماد بذاریم! تا بفهمیم شما دوتا واقعاً خودتونین یا نه. سوالایی که فقط خودِ واقعیتون جوابشونو بلده!» لوید نفس عمیقی کشید و گفت: «خب... اگه خودِ تو یه همزاد باشی چی؟» لوکا اخماش رفت تو هم، لپهاشو پف کرد، دست به سینه شد و گفت: «من از اونا نیستم!... ولی باشه، منم آزمون رو انجام میدم!» لوید به دیوار تکیه داد و دست به سینه شد. نگاهش رو دوخت به لوکا که با حالتی جدی چوب بیسبالش رو بغل کرده بود. «خب کوچولو، اول از همه تو باید امتحان بدی. فقط لوکای واقعی جوابشو بلده...» لوکا لبهاشو پُف کرد. «من واقعیام!» لوید چشماش رو باریک کرد. «پس بگو... اون روزی که مامان داشت همهمون رو با سوپ قارچ مسموم میکرد، تو با غذا چیکار کردی؟» لوکا سرش رو پایین انداخت، بعد نیشش تا بناگوش باز شد. «قاشققاشق ریختم تو گلدونی که مامان خیلی دوست داشت. گیاهش دو روز بعدش مرد.» لوید با لبخند گفت: «قبول شدی! فقط لوکای واقعی میدونه مامان آشپزی بلد نیست!» لوز که با طناب طناببازی لوکا محکم بسته شده بود، با ابروهای بالا رفته نگاهشون میکرد. یکجور نگاه که انگار میخواست بگه: "این خانواده اصلاً نرمال نیست!" لوید با دست به کمر ایستاده بود و منتظر بود لوکا سوالش رو بپرسه. لوکا با نگاهی مشکوک گفت: «باشه، لوید! اگه واقعا خودتی… بگو چرا عینک میزنی؟ اصلاً چقدر چشمت ضعیفه؟» لوز – که هنوز با طناب بازی بچگانهی لوکا بسته شده بود – به طرز عجیبی با دقت بهشون نگاه میکرد، مثل کسی که داشت تحلیلشون میکرد. لوید پوزخندی زد و با اعتماد به نفس جواب داد: «این یه سوال انحرافیه!» خم شد و عینکشو از روی بینیش برداشت. «من اصلاً چشمهام ضعیف نیست. فقط عینک میزنم چون... خب، چون به صورتم میاد!» لوکا لبخندی زد و گفت: «این لوید خودمونه! »
لوکا دست به کمر ایستاد و با لبخند شیطنتآمیزی گفت: «خب الان نوبت توئه، خواهری!» و رو به لیزا کرد: «اگه واقعاً خودتی، اسم تمام امپراطورهای امپراطوری نوکتاریا رو بگو. چون لیزای واقعی اونا رو از بره!» لیزا پلک زد. انگار ذهنش خالی شده بود. لبخند مصنوعیای زد و گفت: «آه… خب… الان دقیق یادم نمیاد… چیزای زیادی تو ذهنمه… یهکم گیجم…» لوید با اخم گفت: «چی؟ تو همیشه با افتخار از حفظ میگفتیشون!» لوکا با دستاش یه قاب جلوی صورتش ساخت و گفت: «لیزا؟ خسته؟ از نوکتاریا؟ محاله!» ناگهان لیزا آهی کشید… آهی طولانی و سنگین. بعد لبخندی زد. نه، این لبخند نبود… این یه نیشخند سرد و تهی بود. چشمهاش برق زدند، و همزمان ناخنهاش تیز و بلند شدند… مثل پنجهی یه گرگ. و با همون پنجهها… برگشت سمت لوز، که هنوز با طناب طناببازی لوکا بسته شده بود، و با یک حرکت سریع، بندها رو پاره کرد. لوز ـ یا هر چی که بود _ که حالا آزاد شده بود، همراه با لیزا بلند شد و به طرف لوید و لوکا حمله ور شدن. لوکا با چشمهای گرد و وحشتزده داد زد: «آآآآآاااااه چرا طنابو بریدییییی؟!» لوید بدون فکر پاشد و دست لوکا رو گرفت: «بدووووووو!» و هر دو به طرف اتاقشون دویدن. صدای قدمهای اون چیز پشت سرشون مثل تقتق پنجههای فلزی روی چوب میپیچید. با سرعت درو باز کردن، پریدن توی اتاق و درو بستن. لوکا درحالیکه نفسنفس میزد، سمت کمد رفت و داد زد: «تو کمد! سریع! سریع بیا تو کمد!» لوید هم پرید توی کمد و درو از پشت بستند. تاریکی، نفسهاشونو سنگینتر کرده بود. فقط صدای قلبهاشون بود… و صدای اون موجودات بیرون از اتاق.
لوکا و لوید توی کمد تنگ و تاریکی گیر افتاده بودن. صدای تنفس هردوشون به دیوارهای چوبی برخورد میکرد و انعکاسش مثل صدای غرش توی گوش میپیچید. سکوتی کوتاه بینشون افتاده بود که ناگهان صدای افتادن چیزی روی زمین، سکوت رو شکست. لوکا پایین رو نگاه کرد... چشماش گرد شد. "این... دفترچهی منه!" با ناباوری برش داشت. همون جلد کهنه، همون گوشههای تاخورده، همون خط بچهگانهی خودش روی جلد پشتی... خودش بود. "لوید؟ چرا دفترچهی من دست توئه؟" لوید با لحنی آروم و مصنوعی گفت: "نمیدونم، شاید وقتی خونهتکونی میکردم برداشتم اشتباهی..." اما لوکا یه قدم عقب رفت. قلبش تند میزد. افکارش مثل فرفره دور سرش میچرخیدن. "اگه لوید... یکی از اونها باشه چی؟" اون هیچوقت دفترچهی منو بدون اجازه نمیبرد... هیچوقت! و اون سوالا رو هم خیلی سریع و دقیق جواب داد... شاید... از این استفاده کرده... لوکا نگاهش رو تیز کرد. "باشه. اگه واقعاً خودتی... بگو... وقتی اون روز توی تولد ۱۴ سالگیت تو ایوون افتادی و من خندیدم، تو چی گفتی؟" (لوکا اون خاطره رو توی دفترچه ننوشته بود... فقط خودش میدونست.) لوید پلک زد. نفسش رو حبس کرد. لب زد: "...کدوم ایوون؟" سکوت. لوکا دیگه مطمئن شد. چشمهاش پر از وحشت شد. اما قبل از اینکه حتی بتونه کاری بکنه، لوید با لبخند عجیبی گفت: "باشه، باشه... تو بردی، بچه جون. بازی باحالی بود ولی واقعاً خطت افتضاحه." همزمان که اینو میگفت، حالت چهرهاش سرد و بیروح شد. انگار که ماسکی از روی صورتش برداشته شده باشه. لوکا با جیغ کوتاهی درو باز کرد و با وحشت از کمد بیرون پرید... اما... خشکش زد. اونجا، وسط نور کمرنگ اتاق، دو تا چهرهی آشنا ایستاده بودن... خواهرهاش. لیزا و لایلا. اما چشمهاشون سیاه بود، پوستشون رنگپریده، و لبخندشون... اون لبخند لعنتی همزادها. لوکا دیگه حتی نفس نمیکشید. فقط به عقب برگشت... و دید که لوید هم پشت سرش ایستاده. با همون لبخند. سه تا همزاد، سه تا درنده، و فقط یه بچهی کوچیک که توی وسط این کابوس گیر افتاده بود...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)