
⋆ ˚。⋆୨୧˚فصل اول˚୨୧⋆。˚ ⋆ ⋆ ˚。⋆୨୧˚پارت اول˚୨୧⋆。˚ ⋆
تابستون تازه شروع شده بود. هوا هنوز بوی بهار میداد، ولی نور خورشید پررنگتر و گرماش جسورتر شده بود. توی خونه، همه چیز عادی به نظر میرسید؛ صدای پنکه، بوی نون تُستشده، و گفتوگوی نصفهنیمهای که در آستانهی صبح زود گم میشد. اما اون صبح، فرق داشت. سابرینا، مادر خانواده، بیهیچ مقدمهای بچههاش رو بیدار کرد و گفت که باید حاضر بشن. بلیتها از قبل رزرو شده بودن. مقصد؟ یه شهر ناشناخته اونور دنیا به اسم دارنهول. کسی نه از سفر خبر داشت، نه از دلیلش. ــ «یه سفر برای حالوهوا عوضکردنه. فقط چند هفته، پیش عموی پدرتون. استراحت کنید، خوش بگذرونید.» این رو سابرینا گفت. با لحن همیشگیش. آروم، اما ایندفعه یکم فرق داشت. لیزا، لوید، لوکا و لوز همگی بهش نگاه میکردن، اما هیچکدوم چیزی نگفت. فقط نگاههاشون پر از سؤال بود. تصمیم خیلی ناگهانی بود. آخه کی ساعت پنج صبح، بچههاشو میفرسته اونور دنیا با یه پرواز عجیبوغریب؟ اون هم بدون خداحافظی درستدرمون، بدون حتی گفتن اینکه چرا حالا؟ چرا اینجا؟ چرا عموی پدرشون که حتی درست نمیشناختنش؟
هواپیما بالا رفت. از پشت پنجرهها، آسمون هنوز نقرهای بود. توی صندلیهای کنار هم، هرکدوم از بچهها خودش رو مشغول کرده بود. لیزا و لوید پاسور بازی میکردن. ــ «بازم بردی؟!» لوید کارتها رو روی میز کوچک انداخت. ــ لیزا با لبخند گفت: «ذهن استراتژیک، داداش. از مامان به ارث بردم شاید.» لوید پوزخند زد: «امیدوارم فقط اینو به ارث برده باشی...» لوکا گوشهی پنجره نشسته بود. دفترچهی چرمیش رو درآورده بود و با خودکاری مشکی توش با خط خرچنگ قورباغه مینوشت. انگار داشت فکرهاش رو ثبت میکرد؛ یا شاید هم فقط بازی با کلمات. هیچوقت معلوم نبود. لوز؟ سرش روی بازوی لیزا افتاده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود. نفسهاش منظم بود، انگار از همه آرومتر بود... یا شاید از همه خستهتر.
فرودگاه خلوت بود. صبح زود، هوای نیمهخنک، و یه مرد ایستاده با کتی قهوهایرنگ، کهنه ولی اتو کشیده. عمو استفان. چهرهش کشیده بود، با ریش خاکستری و چشمهایی که انگار خاطرات یه قرن رو توی خودش نگه داشته بودن. ــ «خوش اومدید. پسر بزرگ برادرزادم، دخترای وسطش، و آخری. خیلی وقته منتظر دیدنتون بودم.» لیزا توی دلش زمزمه کرد: «نگو که اسممونو نمیدونی...» اما فقط گفت: «سلام.» عمو استفان بچهها رو به سمت ماشینش راهنمایی کرد. ماشینی بزرگ و قرمز رنگ با سپرهای زنگزده. یه بیوک رودمستر مدل ۱۹۵۰. از اون ماشینهایی که انگار مخصوص پیرمردای کلهشق آمریکایی ساخته شده بودن. وقتی در ماشین باز شد، لیزا زیر لب گفت: ــ «فقط دعا میکنم این تابوت فلزی توی جاده چپ نکنه.» لوید پاش رو انداخت روی پای دیگهش، هدفون گذاشت. لوکا همچنان ساکت بود، با دفترش بازی میکرد. لوز؟ هنوز خواب بود. ماشین راه افتاد. با صدای تقتق خاصی که به وضوح نشون میداد مال این قرن نیست. شهر، کمکم از پشت پنجرهها نمایان شد. دارنهول... نه، اینجا شبیه هیچکدوم از شهرهایی که بچهها دیده بودن نبود. خانهها کوتاه و سنگی بودن، دیوارهاشون رنگورورفته، خیابونها سنگفرششده، و مه ملایمی مثل شال نازک صبحگاهی روی همهجا نشسته بود. لوکا آروم گفت: ــ «اینجا... انگار یه جای فراموششدهست.» لوید با حالت بیتفاوتی جواب داد: ــ «یا یه جای تبعید...» لیزا فقط نگاه کرد. سکوت کرده بود. ته دلش، یه حسی قلقلکش میداد. نه ترس. نه هیجان. فقط یه چیز... ناشناخته.

ماشین پیچید توی کوچهای باریک و جلوی یه ساختمان عجیب ایستاد. ساختمونی سنگی با پنجرههای قوسدار، شیشههای رنگی، و یه در چوبی عظیم با قفلهای فلزی. تابلو کوچیکی بالای در نصب شده بود: موزهی دارنهول – خانهی اسرار عمو استفان برگشت و با لبخند گفت: ــ «اینجاست. هم موزهست، هم خونه. اینجا قراره تابستونتونو بگذرونید.» لوز با اخم گفت: ــ «موزه؟ مامان گفت تعطیلات...» استفان لبخندش عمیقتر شد. ــ «تعطیلات هم میتونه پر از کشف باشه. مخصوصا توی یه موزه مگه نه؟» در که باز شد، بوی کهنگی، خاک، چوب و یک جور عطر عجیب و ناشناخته به صورتشون خورد. نور از پنجرههای رنگی میتابید و سایههای بنفش و قرمز و آبی رو روی زمین سنگی میرقصوند. داخل موزه پر بود از وسایل عجیب و غریب؛ ماسکهای چوبی با طرحهای ترسناک، ساعتهایی که انگار سالها بود ایستاده بودن اما عقربههاشون هنوز میلرزیدن، قفسههایی پر از بطریهای شیشهای با موجوداتی عجیب داخلشون، و تابلوهایی که چشم از آدم برنمیداشتن. ــ «اینجا... بیشتر شبیه موزهی نفرینشدهست تا موزهی معمولی.» لیزا زیر لب گفت و با دقت به مجسمهای نگاه کرد که چهرهاش پاک شده بود. استفان با همون لبخند مرموز همیشگی، به طبقه بالا رفت و گفت: ــ «بیاین بالا. اونجا خونهست. هر اتاقی که راحتترین رو بردارین.» پلهها با صدای «تق تق» زیر پایشون مینالیدن. طبقه بالا فضایی گرمتر و صمیمیتر داشت. راهرویی طولانی با درهای چوبی در دو طرفش و نور زرد کمرنگی که از لامپهای دیواری میتابید. لیزا اولین نفری بود که اتاق خودش رو انتخاب کرد. اتاقی با دیوارهای یاسی، پنجرهای بزرگ رو به جنگل و قفسهای خالی گوشه اتاق. او بلافاصله کیفش را باز کرد و کتابهای تاریخ استارین و زمین رو بیرون آورد، یکییکی توی قفسه چید. ــ «بالاخره یه جایی برای کتابهام.» لوید اتاقی با نقشهای بزرگ روی دیوار و میز کار سنگین انتخاب کرد. ــ «مناسب یه فرماندهی واقعی.» با افتخار گفت و کتشو درآورد. لوز وارد اتاقی شد که پردههای کرم رنگ داشت و بوی گلاب میاومد. چشمش به طاقچهای افتاد که پر بود از عروسکهای قدیمی؛ بعضیشون بافته شده بودن، بعضی چینی، همهشون خوشگل، ظریف و باحال. لبخند زد و زمزمه کرد: ــ «اینا رو دیگه از کجا پیدا کرده؟... عجیبه ولی خوشم میاد.» اما وقتی لوکا با هیجان به سمت یکی از درها دوید، صدای لوید بلند شد: ــ «کجا با این عجله، کوچولو؟»
یقهی پیراهنش رو گرفت. لوکا با اخم برگشت: ــ «میخواستم اتاق خودمو بردارم!» ــ «نه خیر! تو توی اتاق من میخوابی.» لوکا فریاد زد: ــ «چرا آخه؟!» لیزا لبخند شیطونی زد و گفت: ــ «چون ممکنه نصف شب از صدای جغد جیغ بزنی.» لوز هم خمیازهای کشید و گفت: ــ «یا مثل همیشه از صدای طوفان گریه کنی!» ــ «نمیترسم! شماها دارین منو اذیت میکنین!» لوکا اخماش رفت توی هم و دستاشو توی جیبش کرد. ــ «ببین لوکا، اینجا جدیده. هیچی دربارش نمیدونیم. تو هم کوچیکتری. اگه اتفاقی افتاد من باید کنارت باشم.» لوید جدی گفت، ولی نه با عصبانیت، بیشتر مثل یه برادر بزرگ. لوکا نفسشو با صدا بیرون داد. ــ «خب چرا لیزا و لوز میتونن اتاق جداگونه داشته باشن ولی من نه؟!» لوید با لحنی مثل قاضیها گفت: ــ «چون اونا یه مشت دیوونن، اگه کنار هم باشن اتفاق بدی میوفته، هیچوقت نمیشه این دوتا دوقلو رو کنار هم تنها گذاشت.» لیزا خندید. لوز هم با شوخی گفت: ــ «اره راس میگه، درضمن لوکا جان وقتی میترسی جیغی میزنی که مرغای پشت کوه از خواب بیدار میشن، آخری باری که سوسک دیدی یه جوری جیغ زدی که ظروف شیشه ای مامان ترک خورد.» لوکا در حالی که خودش رو عقب میکشید گفت: ــ «بیرحما!» و زیر لب اضافه کرد: ــ «باشه، ولی فقط امشب. فردا اتاق خودمو پس میگیرم. نویسندهها به فضای شخصی نیاز دارن.» لوید شونهاش رو انداخت بالا. ــ «باشه نویسنده. فقط خروپف نکن.»
لوز مشغول تمیز کردن اتاقش بود. گرد و خاک از طاقچهی عروسکها گرفته تا زمین چوبی، همهجا نشسته بود. با یک دستمال خیس، یکییکی عروسکها رو پاک کرد و زیر لب با خودش حرف میزد: ــ «شماها رو برق میندازم که شب نیاین وسط خوابم، باشه؟» در اتاق کناری، لیزا روی تخت نشسته بود و گیتارش رو کوک میکرد. صدای ملایم گیتار با نسیم از پنجره به راهرو پیچیده بود. لوکا هم لپهاش پف کرده بود و هنوز اخمو، روی تخت لوید نشسته بود. دستاشو به سینه زده بود و با نگاهی خیره به زمین زل زده بود. لوید که داشت پتو رو صاف میکرد، از گوشه چشم نگاهی بهش انداخت و گفت: ــ «اگه اونقدر به تخت زل بزنی، خودش جاشو عوض میکنه ها. کم مونده یه کم دیگه نگا کنی، چوبش کج بشه.» لوکا هیچ واکنشی نشون نداد. فقط اخمش رو غلیظتر کرد. لوز که بالاخره کارش با اتاق تموم شد، با قدمهای بلند به اتاق لیزا اومد و وسط صدای گیتار گفت: ــ «لیزا؟ اتاقم خیلی خالیه... خیلی. حتی... حتی آینه هم نداره. میفهمی؟ آینه نداره!»
لیزا ابرویی بالا انداخت و بدون اینکه گیتار زدن رو متوقف کنه گفت: ــ «خب که چی؟ مگه مهمه؟» لوز دست به کمر زد و با لحن قهرآلود گفت: ــ «برام مهمه! چون تو نمیفهمی حس خالی بودن اتاق یعنی چی. یعنی انگار من اینجا وجود ندارم! یه آینه یعنی اینکه یه نفر هست... که دیده میشه. تو نمیفهمی!» لیزا گیتارش رو کنار گذاشت و گفت: ــ «خب باشه بابا... حالا اینقدر دراماتیک نشو. بریم از عمو بپرسیم شاید یه آینه داشته باشه.» با هم از پلهها پایین رفتن و عمو استفان رو در حال مرتب کردن یه ساعت چوبی بزرگ دیدن. ــ «عمو؟» لوز گفت و کمی خودش رو لوس کرد. «اتاق من یه آینه نداره... داریم آینهی اضافی؟» عمو استفان سرش رو خاروند و گفت: ــ «ممم... فکر کنم توی انباری روی پشتبوم یه چیزایی باشه. ولی خاکیه. و ممکنه بعضیاش ترسناک باشن.» لوز با لبخند گفت: ــ «ترس؟ لیزا میترسه، من نه.» لیزا چشم چرخوند: ــ «من فقط از جامپ اسکرای فناف میترسم، نه از یه مشت خرت و پرت که سن پدر پدربزرگمو دارن.»
با چراغقوهی کوچکی که از عمو گرفتن، از پلههای باریک پشتبوم بالا رفتن. سقف شیروونی پر از صدای باد و در چوبی انبار کمی لق بود. درو با زور باز کردن. هوای داخل انبار بوی کاغذ پوسیده و چوب خیس میداد. جعبههای قدیمی، آینههای شکسته، و اسباببازیهایی که دیگه رنگ و رو نداشتن. وسط گشتن، لوز یه جعبه پیدا کرد. درشو که باز کرد، یه عروسک دستی با صورت سفید و چشمهای دکمهای بهش زل زد. لوز لبخند شیطونی زد، آهسته پشت لیزا ایستاد و عروسک رو جلو آورد: ــ «لیـــــزا... یه دوست جدید پیدا کردم!» ــ «آآآااااااه!» لیزا از جا پرید و محکم زد پشت دست لوز. ــ «احمق! اون لعنتی رو ازم دور کن!» لوز در حالی که میخندید، عروسک رو گذاشت توی جعبه و گفت: ــ «آخ که قیافهت دیدنی بود!»
چند دقیقه بعد، چشمشون به یه آینهی بزرگ و بینقص افتاد. قاب دورش نقرهای تیره با طرحهای عجیب و پیچیده بود. نور چراغ قوه که روش افتاد، برق خاصی زد. لیزا با کنجکاوی انگشت کشید روی قاب. ــ «کنجکاوم بدونم این واقعاً نقرهست یا فقط رنگش این شکلیه... اگه واقعی باشه خیلی میارزه.» اما بعد لبخند زد، آینه رو بلند کرد و گفت: ــ «کی اهمیت میده؟ مهم اینه که اتاقمو خوشگل میکنه.» با کمک هم آینه رو پایین آوردن. اما هیچکدوم نمیدونستن که اون آینه، فقط یک وسیلهی تزئینی نبود... و اصلاً قرار نبود فقط بازتاب چهرههاشون رو نشون بده.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)