عشق در میان دو قبیله فصل پنجم خیانت و سقوط
شب، دیگر آرام نبود. تاریکی، سایههایی از ترس و توطئه را در خود جای داده بود و در دل قلعهی پارسیان، سرنوشتی تلخ برای داریوش رقم میخورد. پسرعموی داریوش، که از کودکی نسبت به او حسادت داشت، متوجه دیدار مخفیانه او شد و با چشمانی آکنده از کینه، نزد کوروش، فرمانروای پارسها رفت. "داریوش خیانت کرده است، او جاسوس مادهاست!" این سخن، همچون تیری زهرآلود، فضای دربار را آلوده کرد. داریوش، بیخبر از خیانتی که در کمینش بود، آرام به خانه بازگشت. اما هنوز قدمی درون قلعه نگذاشته بود که سایههایی از خشم و قدرت او را محاصره کردند.
آنها همان سربازان کوروش، با زرههای براق و شمشیرهای آخته بودند. داریوش، که ناباورانه به اطراف نگاه میکرد، قلبش فرو ریخت. او را به اجبار نزد کوروش بردند، و آنجا بود که با حقیقت تلخی روبهرو شد. کوروش، با چشمانی خشمگین، به او نگریست، گویی داریوش را دیگر نمیشناخت. کوروش با صدایی که تمام دربار را به لرزه درآورد، گفت: "تو به قلمرو مادها میروی و جاسوسی میکنی؟ کاش مانند پدرت بودی! تو لکهی ننگی بر خاندان ما هستی." داریوش تلاش کرد حرفی بزند، حقیقت را فریاد بزند، اما هیچکس نشنید. حکم صادر شد، ده سال زندان.
خبر خیانت داریوش در سراسر دو قلمرو پیچید. آتوسا، وقتی شنید که داریوش به جرم جاسوسی دستگیر شده، احساس کرد زمین زیر پایش خالی شده است. اما چیزی که بیش از همه او را شوکه کرد، این بود که فهمید داریوش پسر اردشیر پارسها بوده است. او هرگز تصور نمیکرد که عشقش چنین بهایی داشته باشد. شبها در تنهایی خود، آتوسا اشک میریخت. چرا داریوش حقیقت را پنهان کرده بود؟ چرا او را با دروغهایش به این سرنوشت کشاند؟ اما در قلبش، چیزی نجوا میکردآیا این واقعاً خیانت بود، یا سرنوشتی که ناگزیر آنان را از هم جدا کرد؟
در آن لحظه، آتوسا دیگر نمیدانست که باید به عشقش ایمان داشته باشد، یا قلبش را از احساسات ویرانگر پاک کند. اما سرنوشت هنوز پایان راه را رقم نزده بود…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)