
قسمت ۳ رمانمه و واقعا ببخشدی بخاطر ۲ ماه تاخیر😊
سیلوا احساس خیلی بهتری داشت… چندسالی شده بود که داشت در هاگوارتز خوش میگذراند. حرف ها و مسخره کردن های مالفوی دیگر برایش آنقدر مهم نبود و فقط از کنار حرف های او با یک لبخند رد میشد. این کار به شدت حرص مالفوی را در میآورد. سیلوا دوستای زیادی پیدا کرده بود. سیلوا و هرماینی، دوستی آنها انقدر نزدیک بود که میتوانست آنها را بهترین دوستان یکدیگر خطاب کرد! تنها اختلافشان…که نمیشد آن را اختلاف گذاشت نگاه های همیشگی رون به او بود. هرماینی…اصلا از این موضوع خوشحال نبود و گاهی… نه نه نه نمیتوان اسم آن حس را حسادت گذاشت. زیرا سیلوا هیچوقت جواب نگاه های بیش از حد محبت آمیز رون را نمیداد و واقعا، قلبا او را تنها مثل یک دوست یا برادر دوست داشت:)
در سال اول که سیلوا هاگوارتز بود هرماینی، رون و هری هاگوارتز را از دست پرفسور کوئیرل نجات دادند. ولدمورت پس کله کوئیرل چسبیده بود!!چقدر وحشتناک! در سال دوم باز هم آنها هاگوارتز را از شر تام ریدل و آن هیولا مار شکل گنده نجات دادند. در سال سوم یک قاتل سعی میکرد به هاگوارتز نفوذ کند، همه فکر میکردند آن قاتل سیریوس بلک است اما مشخص شد که قاتل واقعی یکی از مرگ خواران ولدمورت و یکی از دوستان سابق او بوده است. و اما سال چهارم…
تمام دانشآموزان بسیار هیجان داشتند زیرا همهمیخواستند در مسابقات جام اتش شرکت کنند اما همین دیروز دامبلدور هیجانشان را کور کرد و گفت افراد زیر ۱۶ سال اجازه شرکت ندارند. همهی دانش اموزان ناامید شدن اما فرد و جرج یک ایده احمقانه به ذهنشان رسید اما با وجود آن نتوانستند موفق شوند.
::::::در تالار هاگوارتز::::::: همهدانش اموزان منتظر بودند… سدریک…پسر خوش قلب، مهربان، بامحبت و البته البته البته جذاب هاگوارتز. تمام دانش آموزان میخواستند که او رقیب فلور دلاکور و ویکتور کرام باشد. نفس ها در سینه حبس شده بود که ناگهان دامبلدور با آن صدای پیر اما بلندش فریاد زد:«سدریک دیگوری!» تمام دانش آموزان برای او کف زدند، جیغ کشیدند و هورا گفتند. ناگهان ناگهان…نام دیگری از جام در آمد… دامبلدور گفت…«هری پاتر…هری پاتر کجاس! هری پاتررررررر!» هری ترسان و لرزان به سمت دامبلدور رفت اما سیلوا نتوانست ببیند چه اتفاقی افتاد و دامبلدور چه گفت زیرا ارشد ها آنها را به سمت خوابگاه بردند.
هرماینی ۲ ساعت با سیلوا درباره کتاب جدیدی که خوانده بود صحبت میکرد که ناگهان سیلوا وسط حرفش پرید و گفت:«مرا…مراس..مراسم رقص هفته دیگس…کسی ازت دعوت کرده؟یا..کسی هست که بخوای..دعوتش کنی؟» هرماینی غرولندند کنان گفت:«ن..نه!!..تو چی؟ رون..رو..چیز منظورم…کسی ازت دعوت کرده؟» سیلوا:«عام…خب…رون یه چیزایی گفت…ولی خب راستش من قبول نکردم…اون مثل داداشمه نه چیز دیگهای:)» هرماینی:«اوه…م..من..عا..» سیلوا:«تته پته کردن رو تموم کن دخترهی شیطون! حواسم هس اون پسره…..کی بود؟اهان ویکتور کرام چجوری بهت نگا میکنه ها!» هرماینی:«چیز مه…مهمی نی…» سیلوا:«اووووووو…» هرماینی با یک لبخند بزرگ معنا دار یک بالشت سمت سیلوا پرت کرد و گفت:«سکوت کنننن و بخواب بچه جونننن! من باید خوب بخوابم تا ببینم چه راه حلی میتونم واسه مرحله اژدها برای هری بدم!» سیلوا:«باشه…🤭🤭شب بخیرررررررر» هرماینی:«شبت بخیرررررر😘»
چیز اره…این اضافس😅
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ادامه بده
اول باشم؟