خب این داستان رو تقریبا سه ماه پیش پارت اولش رو (درواقع خلاصه یا مقدمه اش) گذاشتم و اصل داستان از این پارت شروع میشه.
راه خانه را در پیش میگیرد و در این حین سعی میکند به حرف های دختر و پسر های هم سن و سالش گوش نسپارد. پچ پچ های آرام و خنده های ریز و تمسخر بارشان آزارش میدهند. نمیداند چرا اینگونه از این جامعه کوچک دبیرستانی ها طرد شده است. شاید به دلیل چشمان دو رنگش....
آری آپریل دختری است با چشمان دورنگ، یکی به صافی و روشنیِ آبی آسمان با رگه هایی سورمه ای رنگ و دیگری به سیاهی دل شیطان. و این چهره با موهایی بسیار سیاهِ پریشان و پوستی رنگ پریده کامل میشود. و اما از نفوذ دو چشمان خمار و کشیده اش هم نباید غافل شد. به طوری که انگار آن دو چشم تا به تا همه چیز را میدانند. اما با تمام این زیبایی ها او همیشه تنها بوده است و این تنهایی و انزوا با مرگ مادرش شدتش بیشتر شده است.
مادری که به شکل مشکوکی از دنیا و رفت و آپریل و پدرش را در تنهایی رها کرد. وقتی که به خانه میرسد و در را باز میکند، بوی غذا، به او میفهماند که پدرش خانه است. به سمت آشپزخانه قدم بر میدارد و پدرش را در حال مخلوط کردن انواع و اقسام مواد غذایی میبیند و با خود میگوید: (انگار بابا دوباره دست به اختراع غذایی جدید زده!)
آرام جلو میرود و سلامی ناگهانی میکند که پدرش با شدت بر میگردد و اما... چهره اش باعث میشود آپریل جیغی بزند. چهره ای که آرد در تمامش پخش شده و تکه های روغن و رب در کنار شقیقه اش چهره اش را عجیب ساخته است. آپریل نفس عمیقی میکشد و میگوید:باز داری غذای عجیب غریب درست میکنی؟ پدرش میخندد و میگوید :آره آپریل نگاهی به مواد درون قابلمه میاندازد و میگوید:حالا اسمش چیه؟ پدرش شانه ای بالا میاندازد و میگوید:اسمش نمیدونی چیچیه!
آپریل و پدرش مایک آن شب را به خوبی و لبخند گذراندند. اما هردو جای خالی هینا، مادر آپریل را احساس میکردند. و در کنار این غم بزرگ، آپریل غم تنهایی و مورد تمسخر قرار گرفتن را نیز به تنهایی به دوش میکشد، چرا که نمیخواهد دردی به درد های پدرش اضافه شود...
********بر روی تخت خوابش به سمت پنجره دراز کشیده است و به مادرش میاندیشد. به خودش و چهره غیر عادی اش، درواقع چشم های غیر عادی اش. به سمت آینه میرود و به خودش، در آن تاریکی اتاق که فقط با نور ماه کمی روشن شده است، نگاه میکند. باد تندی میوزد و پرده تکان میخورد و موهایش بر صورتش سیلی میزنند. به سمت پنجره میرد تا آن را ببندد و خود را از شر این باد مزاحم خلاص که کند، که ناگهان چشمش به جنگل غربی که تقریبا دویست _سیصد کیلومتری از شهر فاصله دارد میافتد و....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
  
 
 
سیسی پارت دو رو بذارررر✨🎀
حتما عزیزم