
قسمت ۲ رمانم🫶🏻🫶🏻
:::قطار به سمت هاگوارتز::: سیلوا سوار قطار شده بود.دیگر خودش بود و خودش. با امید به اینکه کسی داخل کوپه بیآید و کنار او بنشیند کوپهای برای نشستن انتخاب کرد و وسایلش را درون کوپه گذاشت اما هیچکس نیامد و قطار به مقصد خود رسید…
:::هاگوارتز::: سیلوا به هاگوارتز رسید بود و حال وقت گروه بندی فرا رسید.سیلوا نفر۱۴ ام بود که گروهبندی شد.با استرس روی صندلی نشست.نه استرس از اینکه کدام گروه میافتد، دلیل استرسش نگاه های دیگران بود که منتظر بودند تا گروه سیلوا اعلام شود.کلاه گروهبندی فکر کرد و فکر کرد و در گوش سیلوا زمزه میکرد:«تو استعداد خوبی داری، باهوشی، عاقلی، اوه اصیل زاده هم هستی! خیلی مصمم هم که هستی، یکمم غدی، مهربون و زیادی بامحبتی، از درون خیلی شکننده هستی، هوممممم چه انتخاب سختی ولی میدونم کجا بزارمت!» کلاه گروهبندی فریاد زد:«اسلایدرین!» دانش آموزان اسلایدرینی شروع کردن به دست زدن!همه به جز دراکو مالفوی…
سیلوا در جای خالیای که مانده بود نشست. جای خالی دقیقا روبهروی مالفوی بود! مالفوی گفت:«تو، واسه چی فرستادنت اسلایدرین؟ بخاطر اینکه اصیل زادهای؟ولی تو هیچ بویی از اصیل زاده بودن نبردی مثل خانوادت، اونا هم ارزش خونشون رو درک نمیکردن و به غیر اصیل ها اهمیت میدادن!» (مالفوی هدا ناراحت نشین خودمم مالفوی هدم! نگران نباشین و داستانم رو دنبال کنید!قول میدم اتفاقات خوبی در پیشه:)))))))))))))) سیلوا:«اصلا حال بحث کردن با تو رو ندارم مالفوی!خون های دیگه هم درست به اندازه ما با ارزشن! و اینکه من خودم انتخاب نکردم تو کدوم گروه باشم که!تازه از خدامم بود تو گروهی باشم که تو نباشی!😒» مالفوی:«تو فرقی با ماگل زادهای مثل گرنجر نداری!ماگل!اصیل ماگل نشان😂»و شروع کرد به خندیدن. مکالمشان با چشم قرهی سیلوا به پایان رسید…
سیلوا شامش را خورد و به اتاقش رفت.اتاق ها ۲ نفره بود. روی تختش نشست.از ساعت خاموشی یک ساعت گذشته بود.صدای آرام و مهربانی به سیلوا گفت:«چرا نمیخوابی؟» سیلوا گفت:«آم…سلام…تو کی هستی؟».صدا گفت:«من هرماینی گرنجرم.تو کی هستی؟»سیلوا گفت:«من سیلوا اسویلم خوشبختم هرماینی»هرماینی گفت:«اسویل…اوه تو اصیل زاده ای…ولی رفتارت با من خیلی خوبه که»سیلوا:«همهی اصیل زادهها مخالف غیر اصیلها نیستن که…ولی خب درکت میکنم!هرکی یه بار مالفویها رو ببینه از اصیلهای دیگه هم بدش میاد!اصلا همین الانم داشتم به حرف هایی که اون بهم گفت فکر میکردم…اون من رو بخاطر اینکه رفتارم با شماها خوبه مسخره میکنه!»
هرماینی:«آدمایه زیادی تو تاریخ واسه خوب بودنشون محکوم شدن…تو هم الان یکی از اونایی…به خودت افتخار کن سیلوا:)» سیلوا:«ممنون هرماینی😊الان خیلی حس بهتری گرفتم!برای اینکه ذهنم رو کاملا باز کنم فردا اول صبح میرم کتابخونه!»هرماینی:«چه خوببب،دوست داری باهم بریم؟من عاشققق کتاب خوندنم» سیلوا:«حتما! خیلی خوشحال میشممم!» سیلوا بی نهایت خوشحال بود! او بالاخره دوستی پیدا کرده بود، و از این بابت بسیار خوشنود بود. آن دو باهم کمیدیگر حرف زدند و خندیدن و بعد با حسی خوب به خواب رفتند و این تازه آغاز دوستی آنها بود…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه بده
خیلی خوبه