شروع دوباره پارت ۲۸

میدونسید دانشمندا گفتن ناظری که پست و رد نکنه از بینقص ترین انسان های جهانه؟ وظیفه من اطلاع رسانی بود دیگه خوتون میدونید

توضیح و بخون

(آلیا)P28 تا حالا با اون حال ندیده بودمش یه صورت بی رنگ و روح چشمای بسته پر از اشک وقتی آروم بیدار شد و با اشک هاش ازم استقبال کرد روحم آتیش گرفت لوکا واقعا خیلی زندگی سختی داشته (نویسنده:دوستای گلم لطفا ایراد نگیرید چون بر اساس ذهن مریض خودم ساختمش و در ضمن جولیکا و بقیه بچه ها از لوکا کوچیک ترن باتشکر)

وقتی خواهرش به دنیا اومد پدرش اونو خانوادش و ترک کرد فقط به خاطر شهرت و محبوبیت از خانوادش جداشد و یه ستاره راک شد مادرش با سختی اونو خواهرش و بزرگ کرد ولی تو اون شب بارونی و وحشتناک که آنارکی از دنیا رفت..... درسته که پدرش بعد از مدت ها برگشته و از کارش پشیمونه ولی فایده این پشیمونی چیه؟اون موقعی که بهش نیاز داشتن نبود ولی بازم جولیکا و لوکا خوشحالن که فقط مادرشون و تو دنیا نداشتن و یه پدری هم وجود داشته تنها حرفی که تونستم تو اون موقعیت بگم:

آلیا:چرا به من نگفتی لوکا؟ لوکا:چی رو باید می گفتم؟اینکه واقعا آدم بد بخت و بیچاره ای یَم؟اینکه نتونستم از کسی که دوسش دارم محافظت کنم؟باید چی میگفتم؟ آلیا:نباید ماجرای بیماری تو ازمون پنهان میکردی!شاید میتونستیم کمکت کنیم لوکا:چه کمکی؟واقعا چه کاری از دستتون بر می اومد؟میدونم که واسه هم دوستای خوبی هستیم ولی دوستای خوب همو ناراحت نمیکنن

این اسمش دوستی نیست آلیا:آره حق با توعه این دوستی نیست حتما دوستی از نگاه تو پنهان کاری و نگفتن اتفاق شب تولده؟آره؟ لوکا:شب تولد؟کی اینو بهت گفته؟ آلیا:لوکا هنوز باور نکردی که منو مرینت از همه زندگیه همدیگه با خبریم تو داستان اشتباه و بی منطقی برای پنهان کردن اون اتفاق ساختی که مرینت تصادف کرده توهم پریدی جلوی ماشینو سرت شکسته این دوستیه؟ لوکا:متاسفم آلیا ولی خواهش میکنم به مرینت بابت تومور چیزی نگو خواهش میکنم اون نابود میشه دلم نمیخواد ناراحت بودنشو ببینم.....