
این داستان عجیب و پیچیده، هیچ پیام خاصی ندارد و شما می توانید برداشت آزاد در آن داشته باشید.
فضای کافه اندوه بار و غمگین بود. بخار سفید در هوا با نور تیز چراغ به قتل می رسید و خون قهوه ای اش در فنجان های قهوه و چایی چکه می کرد. نور بی آنکه هدفی داشته باشد با لذتی وحشیانه انسان ها را خفه می کرد. انسان ها در سکوت فریاد می زدند و التماس می کردند. جلوی نور زانو می زدند و از او میخواستند آنها را رها کند. اما این کافه، این فضای رقت انگیز و بی رحم، فقط یک کافه بود. "سلام!" زن جوان وارد شد. تمام بخار ها را به کناری زد و با شادی روی صندلی ای نشست. زمزمه ها زخم های بدنش را عمیق تر می کردند. انا او همچنان با زخم بزرگ روی صورتش، همان که لبخند می نامند، نشسته بود و با پرحرفی، با صاحب کافه گفت و گو می کرد. او دیوانه بود. خیلی ها این را با اطمینان می گفتند. اما کسی جرئت دانستن اینکه چرا او اینگونه است را نداشت. پسرک کوچک ۱۳ ساله، با ظاهری مالیخولیایی و افسرده، عاری از زندگی و سرشار از ناله های سکوت، به زن دیوانه نزدیک شد. زیر چشمانش گودالی تیره از بی خوابی بود و در دلش گودالی از غم و اندوه. "سلام خانم." "سلام پسرم." زن با شادی جواب را داد. "خانم... چرا... چطور شما... دیوانه شدید؟" پسر سرش را کج کرد. به قدری آسیب دیده بود که نمی ترسید چنین سوالی بپرسد. نمی ترسید زن همان لحظه بلند شود و او را بزند و یه بیرونش کند. حتی مرگ و زندگی اش هم برایش مهم نبود. ولی زن با مهربانی سر پسر را نوازش کرد و گفت:"خب داستانش طولانیه. میخوای بدونی؟" "آره." "پس... خیلی خب." زن جرئه ای از قهوه اش نوشید و شروع کرد.
"او بدون در زدن وارد آپارتمانم شد. اولین بار همینطور با او آشنا شدم. سر زده با کفش وارد خانه ام شد و قدم به داخل گذاشت. کفش های قهوه ای رسمی اش به ظاهرش نمی خورد. تقریبا زیاد از حد برایش بزرگ بودند. جوراب های ساق بلند قرمز با راه راه های زرد پوشیده بود، شلوار جین آبی کمرنگ به تن داشت که لبه هایش را تا زده بود. عینکی هم روی صورتش جا خوش کرده بود. اما قبل از اینکه متوجه تمام اینها شوم، مو هایش توجهم را جلب کرد. مو های سرخ رنگ نامرتب. درست مثل شعله های آتش هر کدام اندازه ای داشتند. یکی کوتاه و یکی بلند. حتی چشم هایش هم به رنگ آتش بودند. چیزی در ظاهر نامرتب و عجیبش بود که انسان را جذب خود می کرد. آن زمان اصلا به اینها توجه نکردم. تنها چیزی که مرا به سوی او هدایت کرد، میلم برای کتک زدنش بود. مردک غریبه با کدام اجازه وارد اتاقم شده بود؟! اما وقتی اخم کرده مقابلش ایستادم فهمیدم هیکلش تقریبا دو برابر من است. پس تصمیم گرفتم به حرف زدن راضی شوم. "ببخشید، شما؟" اولین بار بود که او را می دیدم. بین تخیلاتی که داشتم، این شخصیت را تا به حال ندیده بودم. برای همین تصمیم گرفتم اسمش را بپرسم. به هر حال باید او را به عنوان بخشی از ذهنم می پذیرفتم. "من پرومتئوس هستم، پرنسس."
وقتی مرا پرنسس صدا زد قند توی دلم آب شد. ولی خودم را همانطور جدی نگه داشتم و تازه آن موقع بود که متوجه اسمش شدم. "پرومتئوس؟ همون پرومتئوس معروف در اسطوره های یونان باستان که برای انسان آتش رو آورد؟" "بله، خودم هستم." تعظیم مختصری کرد. با تعجب به او خیره شدم. این مرد نامرتب و بی نظم چطور می توانست همان پرومتئوس اسطوره ای باشد؟! "دروغ نگو." ابرو هایم در هم رفت. اما در اعماق وجودم اطمینان داشتم که حقیقت را گفته است. "راست می گم، پرنسس." نفسی عمیق کشیدم و به شدت بیرون دادم. "خب... چرا اینجایی؟" "مشخص نیست؟" حوصله ی طولانی شدن مکالمه را نداشتم. بنابراین چشم غره ای به او رفتم تا زودتر حرفش رو واضح و روشن بیان کند. ابرو هایش را با دیدن اخمم بالا انداخت، ولی اعتراض نکرد. در عوض، لبخندی مهربان زد و سرش را کج کرد. "اومدم آتش رو بهت بدم." مدتی طول کشید تا حرفش را پردازش کنم. "آتش...؟" ناخودآگاه خندهای کوتاه و تمسخر آمیز از دهانم بیرون جست. "اونوقت دقیقا چرا من؟" با لحنی تند و نیش دار از او بازپرسی کردم. "چون تو به اون نیاز داری." مرد با مهربانی و صبر پاسخم را داد. "اصلا منظورت از آتش چیه؟ ما که سه هزار سال پیش یا هر عدد مزخرف دیگه ای آتش رو کشف کردیم!" "ولی تو گمش کردی." پرومتئوس با آرامش جواب داد. "تو دیگه اون آتش رو نداری. خیلی ها ندارن. ولی تو هنوز یه بچه ای." "الان اومدی بچه بودنم رو بهم یادآوری کنی؟" پرومتئوس زانو زد جلوی من. "آیا دوست داری آتش رو بهت بدم؟" "نه." با صراحت پاسخ دادم. چشمان سیاهم به چشمان سرخش خیره شد. ولی سوال بعدی باعث شد قلبم تند بزند و در شوک بمانم.
"دوست داری چشمان من رو داشته باشی؟" چشمانم درشت شد، دهانم را برای چند لحظه باز و بسته کردم بدون اینکه چیزی بگویم. ناخودآگاه کششی نسبت به چشمانش احساس کردم. قبل از اینکه موافقت کنم، جلوی خودم را گرفتم و پرسیدم:"در ازای چی؟" "فقط چشمانت رو با چشمان من عوض کن." معاملهی عجیبی بود. نفسم می لرزید. چیزی مرا جذب آن چشمان سرخ آتشین می کرد. یعنی آتش درون آنها بود؟ مات و مبهوت به او خیره شده بودم و حرفی نمی زدم. پرومتئوس لبخندی صبورانه زد. "بیا جلو تر." رفتم جلو تر و او دست روی چشمانم گذاشت. همه جا تاریک شد و من جیغ کوتاهی کشیدم. "نترس." با مهربانی گفت و دوباره دستی روی چشمانم کشید. همه جا روشن شد... دنیا عوض شده بود. همه جا رنگی و سرشار از زندگی بود. سرشار از آگاهی. سرشار از تفاوت. می توانستم حضورش را همه جا حس کنم. ترسناک بود. احساس می کردم روی هوا قدم بر می دارم. "خدای من..." به پرومتئوس نگاه کردم. چشمان سیاه من داخل جمجمعه اش قرار گرفته بودند. پرومتئوس بلند شد که برود. میخواست مرا در همان سردرگمی رها کند و برود؟ اصلا و ابدا چنین اجازه ای نداشت! حالا کاملا مطمئن بودم که او بخشی از ذهن من نیست. "صبر کن!" به طرف من چرخید و منتظر ماند. "پرومتئوس... تو واقعا کی هستی؟" پرومتئوس لبخندی زد. تعظیم مختصری کرد و گفت: "شیطان هستم، فرستاده ی خدا.""
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یکی از بهترین داستان هایی که خوندم بود
امیدوارم اگه میخوای نویسنده بشی تو کارت موفق باشی
ارزوی موفقیت برات دارم
چقدر عجیب؛چقدر زیبا.
جسارتا دیگه از خودتون داستان اینجا نمیذارید؟
برگاممممم خودت نوشتی!؟
واقعا عالی بود
آره راستش. مرسییییی
وای عالی بود
هااااااا آخرش !
چرا؟
یکی از عجیب ترین متن هایی بود که نوشتم... یه جورایی میتونیم به مدل های مختلفی برداشتش کنیم. خودمم نمیدونم چرا اینجوری شد😅
وای خیلی قوه تخیلت عالیه
میخواستم یه چیزی بهت بگم چون پیامم طولانی بود ناقص ازسال شد🥲پس ادامش رو اینجا میگم:و هر وقت که یکی از شاهکارهاتو ببینم با دل و جون حمایتت میکنم💚🫂و با اینکه نمی تونیم با هم دوست باشیم اما من به خاطر همین آشنایی مختصرمون هم خیلی خوشحالم🌙🪐🌠
منم خیلی خوشحال شدم از آشناییمون😍🥲
💚
راستی یه سوآل بی ربط،روزنامه ها کجا چاپ میشن؟یعنی مثلا اسم جایی که روزنامه توش چاپ میشه چیه؟میدونم یکم مسخرست ولی خب لازمش دارم
در واقع منظورم همون اداره ایه که منتشرش میکنه
خب راستش منم نمیدونم... فکر کنم انتشاراتی باشه
نوشتم تحریریه،به هر حال ممنون💚
واقعا خودت نوشتی داستایفسکی آینده؟🥲البته اگه خودت ننوشته باشی هم خیلی سلیقه ی خوبی داری😭😭😭🛐🛐🛐
آره خودم نوشتممممم مرسیییی... اصلا بهم میگی داستایفسکی آینده قند تو دلم آب میشه🥲🥰😍
واییییی😭😭😭😭میای دوست بشیم؟میشه یکم خودتو معرفی کنی؟
من راستش اجازه ندارم توی فضای مجازی دوست پیدا کنم... ببخشید. ولی خیلی خوشحال شدم که باهات آشنا شدم. اگه یه وقت متنی میخواستی من هستم میتونم برات بنویسم
اشکالی نداره💚منم همینطور🤝حتما،البته من خودمم قلمم زیاد بد نیست🫂💚
زیبا بود...
داستان درباره ی چیع؟
دربارهی اینه که چطور گاهی شوق زندگی تشکیل شده از بدی ها و خوبی هاست
چه جالب 💖💝
عالییی بود حتما دداحه بده🥰😍
مرسیییییی