خوش آمدید بعد از امتحانات تمام نشدنی...👋🏻
ظهر بود. غروب خورشید از پنجرهی روبه آسمان اتاق دیده میشد و نوری که لطافت و آرامش خاصی داشت روی میز تحریر و قلم و کاغذ می افتاد. بلند شد و آرام آرام به سوی میز تحریر رفت. نشست، قلم و کاغذ روی میز حاضر و آماده بودند؛ میخواست برای کسی نامه بنویسد اما برای چه کسی؟ احساسی داشت که انگار میگفت: الان من دارم چیکار میکنم؟ نکنه خل شدم؟ ولی بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید حالا از صورتش میشد گفت که او با خودش میگوید: ببین فقط میخوام با این کار خودمو خالی کنم همین! قرار نیست کسی بخونه! فقط خودممو خودم... کاغذ را برداشت و شروع به نوشتن کرد...
میدونم شاید این نامه، خیلی بی ارزش باشه چون تو قرار نیست این نامه رو بخونی... روز ها از اون اتفاق گذشته و هنوز انسان های زیادی به یادت هستن، زمانی که تو مردم پارادایس رو از مـ.رگ نجات دادی؛ دیگه اون روز رو همیشه جشن میگیرن ولی کسایی هستند که نارحتن... روزهایی که میام پیشت در انتظار توعم که یهو از پشت درخت بیای بیرون و منو بغل کنی و بگی همهی اونا فقط شوخی بوده. شب ها هم از درد تنهایی و بیکسی میشینم و تا صبح گریه میکنم... نمیدونم، نمیدونم کی میای ولی هر وقتی باشه من منتظرتم!
شاید فقط من تو یه رویا هستم و تو واقعا نیستی ولی اگه این واقعیت داشته باشه برای من این دنیا، دیگه جای زندگی کردن نیست... تو بچگی وقتی برای اولین بار دیدمت، حس کردم قلبم یهجوری شده قبلا حسش کرده بودم اما این بار خیلی عمیقتر بود؛ عمیقتر از اون چیزی که فکر میکردم... تو بچگیا معنیشو نمی دونستم اما حالا میفهمم اون چیه، عـ.شق! عـ.شقی که بین ما دوتا وجود داشت قلبمو فرا گرفته بود؛ اما احساس آرامشی هم داشتم. در تمام شب و روز تو آرامش و امنیت من بودی، آرامش و امنیتی که هرکسی اون رو نداشت... و من خیلی خوشبخت بودم که همچین آرامشی نصیبم میشد... ولی هروقت ازم دور میشدی احساس میکردم که دیگه روحی ندارم قرار نیست شاد باشم و همیشه قراره تنها بمونم، دیگه کسی نیست که ازش محافظت کنم چون تو، همیشه ازم محافظت میکردی! حالا چی؟ حالا دیگه تمام احساسات بد ریختن رو سرم و مثل چسب بهم چسبیدن... ولی توی تاریکی، نوری به چشمم میخوره، نوری که بهم میگه شاید، شاید در آینده ای نزدیک به هم برسیم، تا ابد با هم دیگه خوش و خرم زندگی کنیم... دیگه جنگی نباشه که بخوایم تو بجنگیم، دیگه دشمنی نباشه که از هم جدامون کنه و دیگه فرسنگ ها فاصله از هم نداشته باشیم... من هر روز و شب با این امید که قراره روزی همدیگه رو ببینیم، میخوابم، بلند میشم و همچنان با این امید به زندگی ادامه میدم. به امید اینکه پستچی بهشت بیاد و این نامه رو به تو برسونه... دوستار تو میکاسا
"این درخت، درخت توست... شب ها در سایهی این درخت میخوابم... این درخت، محرم اسرار من است... این درخت روح من است... ولی من امیدوارم که آرزوهایم در این درخت دفـ.ن نشود!"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!