
ادامه رمان...
و تا آخر ماجرا رو بهش گفتم. همونجور که عصبی راه میرفت و بهم چپ چپ نگاه میکرد یهو وایساد و گفت:《 نه! البته که نه! فکرشم نکن بزارم بری! اصلا من هیچ، مامان و بابا عمرا بزارن تو بری!》 یک دفعه چفت در باز شد و اول مامان چپه شد رو زمین و بعد بابا! با چشمای گرد نگاشون میکردم و گفتم:《 شما گوش وایساده بودین؟!》 آرتین به زور خنده اش رو نگه داشته بود که یک وقت از خنده نترکه! مامان با آخ و اوخ گفت: 《ای مرد! دستتو بردار نصفم کردی!》 بابا دستش رو که رو کله مامان چپه شد بود برداشت و گفت: 《حالا خوبه فقط دستم افتاد روت! چقدر ناله میکنی!》 مامان نگاهی به بابا کرد و دید وایساده، با سرعت پاشد و وایساد و رو به من گفت:《ببین آتریا اصلا فکرشم نکن که...》 بابا پرید وسط حرفش:《اشکال نداره برو! ولی اگر میشه ما رو با خودت ببر!》 لنا از توی گردنبندم پرید بیرون: 《نخیرشم! نمیــــــــشه!》 انقدر هر ۳ تاشون تو شوک حرف لنا موندن که یادشون رفت بپرسن که این چیه و کیه و باهم و هماهنگ پرسیدن: 《چرا نمیشه؟!》 لنا گفت: 《آخه قدرت کافی ندارید برای تلپورت شدن و برای خطراتی که اونجا شما رو در معرض نابودی قرار میده قدرتی ندارید! 》 بعد از کمی مکث چرخید سمت و من و گفت:《البته میتونی یکی رو با قدرت تلپورتت ببری اما باید ازش به خوبی مراقبت کنی، حالا کی رو میبری؟!》 موندم چی بگم، روی داداشم موندم که گفتم دانشگاه داره، مامان و بابا هم که بی هم زنده نمیمونن...حالا چه کنم؟!
آرتین گفت:《منو با خودت ببر، من باهات میام!》 با تعجب گفتم:《ولی آرتین، الان وقت دانشگاهت نیست؟!》 شونه ای بالا انداخت:《مهم نیست، مرخصی میگیرم! هیچی مهمتر از اینکه خواهر کوچولوم در امان از خطر و آسیب باشه برام مهم نیست!》 لبخندی زدم و ب.غلش کردم که صدای لنا از اون ور اومد:《عــــــــــــــــه به من دست نزنید قلقلکم میاد!》 با خنده گفتم: 《اذیتش نکن مامان، لنا مثل یک روحه!》 لنا با اعتراض گفت: 《هی! من هم دوستتم هم یه فرشته ام! روح چی میگه این وسط؟!》 مامان دستش رو از شکم لنا آورد بیرون و گفت: 《این چرا ژله ماننده؟!!》 گفتم: 《گفتم مثل یک روحه، یعنی این حالت رو داره!》 مامان سری تکون داد: 《آها.》 لنا گفت:《 آتریا باید سریع برین داره شب میشه ها!》 به ساعت نگاه کردم که ۷ شب رو نشون میداد، ۷/۵ اذان رو میگفتن پس باید زودتر حاضر میشدیم. رو به آرتین گفتم: 《پاشو بریم کیف آماده کنیم احتمالا چند ماهی اون دنیا ها رو باید بگردیم!》 آرتین سری تکون داد و بالا رفتیم. کیف مشکی مدرسه رو برداشتم و توش لباس هام رو تا کردم و گذاشتم تا کم جا بگیره، مسواک هم برداشتم برای احتیاط بعد هم گوشی که البته فکر نکنم واسه دنیا های دیگه به کار بیاد! دوربین عکاسیم رو انداختم دور گردنم و گردنبندم رو انداختم تو یقم. یک مانتوی سفید و بلند خوشگل پوشیدم و یک شال که جدید خریده بودیم. در آخر با برداشتن یکسری چیزای دیگه که دم در یادم افتاد پایین رفتیم. آرتین هم کیف نسبتا بزرگی برداشته بود و وسایلش رو داخلش گذاشت. مامان و بابا پایین منتظر ما ایستاده بودن. تا اومدیم پایین مامان و بابا سفت بغ.لمون کردن که وقتی بابا منو ب،غل کرد صدام در اومد: 《بابا جان! من اسفنج نیستما!!》
بابا یکم ازم فاصله گرفت و با نگاهی نگراان که دو دو میزد گفت:《 مراقب خودت و برادرت باش! 》 آرتین هم بالاخره تونست مامان رو که سفت بغ،لش کرده بود جدا کنه گفت:《عه! بابا معمولا کوچیکترا رو به بزرگترا میسپرن نه برعکس!》 بابا گفت:《خب پس دو تا تون مراقب هم باشین. آفرین بچه های گلم!》 لنا چپ چپ به خداحافظی ما نگاه میکرد که چرا انقدر طولانی شد، منم یک لبخند هول هولکی زدم و گفتم: 《خب دیگه بهتره بریم، دیگه داره دیر میشه!》 مامان اشکی که از گوشه چشمهاش چکیده بود رو با سر انگشت پاک کرد و گفت: 《خواهشا نرید ۵۰ سال بمونید، زود به زود بیایید سر بزنید دل منِ مادر نگیره. خدایا یک روزه دو تا از بچه هام دارن میرن ماموریت خطرناک! خودت نگهدارشون باش!》 لنا گفت: 《من الان میرم تو گردنبند تو هم بگو "به نام خداوند بخشنده ی مهربان...خدایی که به کوروش بزرگ هخامنشیان قدرت بخشید...خداوندا یاریم کن تا با این قدرت به جهان دیگر بروم!"》
ابرو هام بالا پرید:《 یعنی این گردنبند مال زمان کورش کبیر بوده؟ یعنی کوروش با این تلپورت میکرده به کشور های دیگه؟ نکنه فرمانده ای که میگن مال اون زمان باشه؟!》 لنا با حرص غرید:《 بابا من از کجا بدونم؟! به من فقط گفتن چجوری با قدرتت کار کنی و ماموریتت چیه دیگه نیومدن شجره نامه ماموریت رو بریزن بیرون! برید دیگه دیر شد!》 بیخیال این موضوع شدم ولی از حق نگذریم بدجوری مخم رو درگیر خودش کرده بود. لنا رفت تو گردنبند. اون متنی که گفته بود رو خوندم و یک حلقه آبی رنگ درخشان از گردنبند بیرون اومد که داخلش معلوم نبود و سفید بود. قطرش اندازه هر دومون بود. بار دیگه از مامان و بابا خداحافظی کردیم و پامون رو از حلقه رد کردیم که با سرعت جلو رفتیم اطرافمون سفید سفید بود، احساس میکردم پام رو هیچی نیست و رو هوا داریم حرکت میکنیم! بالاخره بعد از چند ثانیه که به نظرم اندازه یک دور تعجب و دیدن کل فضای اون تونل تلپورت کافی بود یک جا ایستادیم...به اطراف نگاه کردم که دهنم خدا وکیلی ۱۰ سانتی متر باز موند!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفا سریع تر پارت بعد رو بذار خیلی داستانت قشنگه
حتما
مرسیی🌹🌱
من خیلی وقته گذاشتم ولی تو بررسیه🤧
ناظرا جدیدا خیلی دیر بررسی میکنن😭
دو تا پارت با هم گذاشتم فقط اگه بررسی شه
پارت بعد منتشر شددد🤩🤩
عالی
مرسی💞