
به پارت آخر زندگی سارا نایت فایر خوش آمدید
اگمن : امروز صبح، بعد از اینکه سارا و دوستانش را شکست دادم، یک نقشهی مهم برای مقابله با سونیک و دوستانش دارم. این بار نمیخواهم اشتباهات گذشته را تکرار کنم. من به دنبال یک راهکار هوشمندانه هستم تا بتوانم آنها را غافلگیر کنم و به هدفم برسم. نقشهام این است که از نقاط ضعف سونیک و دوستانش استفاده کنم. من میدانم که سونیک همیشه به سرعتش تکیه میکند و این نقطه قوت اوست، اما من میتوانم با استفاده از تکنولوژی و تلههای هوشمند، او را به دام بیندازم. همچنین، میدانم که سارا به تازگی قدرتهای جدیدی پیدا کرده و باید به این موضوع توجه کنم. اما یک فکر دیگر هم به ذهنم رسید. اگر بتوانم آن گرگ کوچولو، سارا را بکشم، میتوانم با همان ترفند سونیک و بقیه را هم نابود کنم. از آنجایی که سارا به تازگی قدرتهایش را کشف کرده، اگر او را از بین ببرم، سونیک و دوستانش به شدت آسیب خواهند دید و نمیتوانند به راحتی با من مقابله کنند. من تصمیم دارم که یک دستگاه جدید بسازم که بتواند قدرتهای سارا را خنثی کند و او را از میدان خارج کند. این دستگاه میتواند به من کمک کند تا بر سونیک و دوستانش تسلط پیدا کنم و نقشههایم را به واقعیت تبدیل کنم. امروز تمام تمرکزم را بر روی ساخت این دستگاه میگذارم. میدانم که اگر موفق شوم، میتوانم به هدفم برسم و سونیک و دوستانش را شکست دهم. این بار، من آمادهام و هیچ چیزی نمیتواند مانع من شود. نقشهام را به زودی عملی میکنم و آنها را غافلگیر میکنم!
ساعت ۳ شب بود و سارا و بقیه دوستانش در حال استراحت بودند. شب آرام و ساکتی بود و همه در خواب بودند، غافل از اینکه خطر در کمین است. ناگهان، صدای زنگ خطر و صدای دستگاههای اگمن در تاریکی شب به گوش رسید. اگمن با نقشهای که آماده کرده بود، به سمت محل استراحت آنها حمله کرد. او با یک دستگاه جدید و پیشرفته به میدان آمد که میتوانست قدرتهای سارا را خنثی کند. در حالی که سارا و دوستانش در خواب بودند، اگمن به آرامی به سمت آنها نزدیک شد. او میخواست از غافلگیری استفاده کند و به هدفش برسد. سارا ناگهان از خواب بیدار شد و احساس کرد که چیزی در هوا تغییر کرده است. او به سرعت به دوستانش نگاه کرد و متوجه شد که اگمن در حال نزدیک شدن است. با تمام قدرتش، سعی کرد تا از خواب بیدار کند و به بقیه هشدار دهد. "بیدار شوید! اگمن اینجاست!" سارا فریاد زد. اما اگمن با خندهای شیطانی گفت: "خیلی دیر شده، سارا! حالا وقت آن است که قدرتهای تو را نابود کنم و سونیک و دوستانش را شکست دهم!" سارا و دوستانش به سرعت آماده شدند و به سمت اگمن حمله کردند. نبردی بزرگ در شب آغاز شد. سارا با قدرت آتش بنفشاش و سونیک با سرعتش به سمت اگمن حمله کردند. اما اگمن با دستگاهش سعی داشت تا قدرت سارا را خنثی کند. این نبرد سرنوشتساز بود و همه چیز به تلاش و اتحاد سارا و دوستانش بستگی داشت. آنها باید با هم کار میکردند تا بتوانند بر اگمن غلبه کنند و از قدرتهای خود دفاع کنند. آیا آنها میتوانند در این شب تاریک پیروز شوند؟ 🌟
سلام! من مرولیکا هستم. امروز احساس ناامیدی عمیقی داشتم. فکر میکردم که خواهرم، سارا، از من متنفر است و دیگر نمیخواهد به من نزدیک شود. این احساس به شدت قلبم را میفشرد و نمیتوانستم از آن فرار کنم. هر روز به یاد او بودم و آرزو میکردم که بتوانم دوباره او را ببینم و با هم صحبت کنیم. اما ناگهان، در میانهی افکارم، یک انرژی شیطانی را حس کردم. این انرژی به شدت قوی و تاریک بود و به من یادآوری کرد که خطر در کمین است. بدون فکر کردن، به سمت جایی که این انرژی از آنجا میآمد، دویدم. احساس میکردم که باید به آنجا بروم و ببینم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. وقتی به محل رسیدم، متوجه شدم که اگمن به سارا و دوستانش حمله کرده است. قلبم به تپش افتاد. نمیتوانستم بگذارم که خواهرم در خطر باشد، حتی اگر او از من دوری کرده باشد. این احساس مسئولیت و عشق به او مرا به جلو هل داد. با تمام قدرتی که داشتم، تصمیم گرفتم که به سارا و دوستانش کمک کنم. نمیخواستم اجازه دهم که اگمن به آنها آسیب برساند. این لحظه، لحظهای بود که باید نشان میدادم که هنوز هم برای سارا اهمیت دارم و نمیتوانم او را تنها بگذارم. با ارادهای قوی، به سمت نبرد دویدم و آماده شدم تا در کنار سارا و دوستانش بایستم. این بار، نمیخواستم اجازه دهم که هیچ نیرویی ما را از هم جدا کند. 🌟
وقتی که من، مرولیکا، به محل نبرد رسیدم، دیدم که سارا و دوستانش در حال مبارزه با اگمن هستند. قلبم به تپش افتاد و احساس کردم که باید به آنها کمک کنم. اما وقتی به سمت سارا دویدم، او ناگهان به سمت من برگشت و با چهرهای پر از خشم و ناامیدی گفت: "مرولیکا، نیاید! تو نباید اینجا باشی!" سارا مرا هل داد و من به عقب رفتم. این حرکت او قلبم را شکست. نمیتوانستم باور کنم که خواهرم از من میخواهد که دور شوم. احساس میکردم که او از من متنفر است و نمیخواهد که در کنار او باشم. این احساس ناامیدی و درد در درونم شعلهور شد. اما من نمیتوانستم بگذارم که سارا در خطر باشد. با وجود اینکه او مرا رد کرده بود، تصمیم گرفتم که به او نشان دهم که هنوز هم برایش اهمیت دارم. با تمام قدرت و ارادهام، به سمت نبرد برگشتم و فریاد زدم: "سارا! من نمیتوانم تو را تنها بگذارم! من اینجا هستم تا به تو کمک کنم!" این لحظه برای من بسیار مهم بود. میدانستم که باید به سارا ثابت کنم که هنوز هم خواهرش هستم و نمیتوانم او را در این شرایط تنها بگذارم. حالا، حتی اگر او نمیخواست که من در کنار او باشم، من آماده بودم تا با هر خطری روبرو شوم و از او دفاع کنم. 🌟
در حالی که من، مرولیکا، سعی میکردم به سارا نزدیک شوم، ناگهان اگمن با نیشخندی شیطانی به ما نگاه کرد و گفت: "پس این خواهر سارا است، آره؟ پس براش مهمه!" صدای او پر از تمسخر و تحقیر بود و این جملهاش به قلبم ضربه زد. سارا با چهرهای پر از خشم و ناامیدی به من نگاه کرد. اگمن از این موقعیت استفاده کرد و به ما یادآوری کرد که در این لحظه، ما در برابر او آسیبپذیر هستیم. او با خندهای شیطانی ادامه داد: "اگر سارا واقعاً به تو اهمیت میدهد، پس بیایید ببینیم که آیا حاضر است برای نجات تو تسلیم شود یا نه!" با این حرف، اگمن به سمت من آمد و سعی کرد که مرا به گروگان بگیرد. من احساس ترس و ناامیدی کردم، اما نمیخواستم سارا را در این وضعیت بگذارم. سعی کردم به سارا نگاه کنم و به او بگویم که نباید تسلیم شود. اگمن با نیشخند گفت: "اگر سارا میخواهد خواهرش را نجات دهد، باید خود را تسلیم کند. این تنها راه نجات توست، مرولیکا!" این لحظه برای من بسیار سخت بود. میدانستم که سارا ممکن است بخواهد خود را فدای من کند، اما من نمیخواستم او این کار را بکند. با تمام قدرتی که داشتم، فریاد زدم: "سارا! نرو! من نمیخواهم تو خودت را فدای من کنی!" این نبرد سرنوشتساز بود و ما باید با هم کار میکردیم تا بر اگمن غلبه کنیم. من به سارا نگاه کردم و امیدوار بودم که او بفهمد که من هنوز در کنار او هستم و هرگز او را تنها نخواهم گذاشت. 🌟
من سارا هستم و در آن لحظه، وقتی که اگمن مرا تحت فشار قرار داد و مرولیکا را به گروگان گرفت، احساس کردم که باید تصمیمی بگیرم. با صدای محکم و قاطع گفتم: "باشه، روباتنیک! من تسلیمم!" مرولیکا با چشمان پر از اشک به من نگاه کرد و فریاد زد: "نه، سارا! تو نباید این کار را بکنی!" صدای او پر از نگرانی و عشق بود و این احساس درونم را به شدت تحت تأثیر قرار داد. اما ناگهان، لبخندی بر لبانم نشسته بود. به اگمن نگاه کردم و با خندهای چالشبرانگیز گفتم: "اگر بتونی منو بگیری، روباتنیک! اما فراموش نکن که من قویتر از آن چیزی هستم که فکر میکنی!" این جملهام به نوعی به اگمن نشان میداد که هرگز تسلیم نخواهم شد. میدانستم که او نمیتواند به راحتی مرا شکست دهد. این لحظه، لحظهای بود که باید به او نشان میدادم که من و مرولیکا هرگز از هم جدا نخواهیم شد. مرولیکا با چشمان اشکآلود به من نگاه کرد و من میدانستم که او نگران من است. اما من آماده بودم تا با هر چالشی روبرو شوم و نشان دهم که قدرت واقعی در اتحاد و دوستی ماست. این نبرد هنوز ادامه داشت و من نمیخواستم اجازه دهم که اگمن بر ما غلبه کند. 🌟
بعد از اینکه تصمیمم را گرفتم و به اگمن گفتم که تسلیم نمیشوم، او با نیشخندی شیطانی به سمت من حمله کرد. "پس بیایید ببینیم چقدر سریع میتونی فرار کنی، سارا!" او فریاد زد و به دنبالم دوید. با تمام قدرت و سرعتی که داشتم، شروع به دویدن کردم. قلبم به شدت میتپید و احساس میکردم که هر لحظه ممکن است اگمن به من برسد. اما من نمیتوانستم بگذارم که او به مرولیکا آسیب برساند. باید از او محافظت میکردم و به هر قیمتی که شده، از دست اگمن فرار میکردم. در حین دویدن، به یاد قدرتهای آتش بنفشام افتادم. میدانستم که میتوانم از آنها برای ایجاد موانع و جلوگیری از پیشرفت اگمن استفاده کنم. با تمرکز، شعلههای آتش بنفش را به سمت او فرستادم تا او را متوقف کنم. اما اگمن با تکنولوژیاش به سرعت واکنش نشان داد و سعی کرد از موانع عبور کند. من میدانستم که باید سریعتر و هوشمندتر عمل کنم. با تمام توانم دویدم و به سمت نقاطی که میتوانستم از آنها استفاده کنم، حرکت کردم. در این لحظه، احساس میکردم که هیچ چیزی نمیتواند مرا متوقف کند. من برای مرولیکا میدویدم و نمیخواستم اجازه دهم که اگمن بر ما غلبه کند. این نبرد هنوز ادامه داشت و من آماده بودم تا با هر چالشی روبرو شوم و نشان دهم که قدرت واقعی در اراده و دوستی ماست. 🌟
در حالی که من، سارا، با تمام قدرت و سرعت میدویدم، ناگهان متوجه شدم که اگمن مرولیکا را رها کرده است. او به سمت من دوید و من احساس کردم که این فرصت مناسبی است. اما در عین حال، مرولیکا هم به دنبال من دوید. مرولیکا با چشمان پر از نگرانی و عشق به سمت من میدوید. او فریاد زد: "سارا! صبر کن!" صدای او پر از احساس بود و من میدانستم که او نمیخواهد من را تنها بگذارد. با وجود اینکه اگمن به ما حمله کرده بود، من نمیتوانستم اجازه دهم که مرولیکا در خطر باشد. او به من نزدیکتر میشد و من احساس میکردم که باید به او نشان دهم که هنوز هم برایش اهمیت دارم. در حالی که به جلو میدویدم، به مرولیکا نگاه کردم و گفتم: "مرولیکا! من اینجا هستم! ما باید با هم باشیم!" این جمله به او امید داد و او با تمام قدرتش به سمت من دوید. حالا ما دو خواهر، دوباره در کنار هم بودیم و آماده بودیم تا با اگمن و هر خطری که در پیش داریم، روبرو شویم. این لحظه، لحظهای بود که باید نشان میدادیم که هیچ چیزی نمیتواند ما را از هم جدا کند. ما با هم قویتر بودیم و آماده بودیم تا با هر چالشی مقابله کنیم. 🌟
مرولیکا با تمام سرعتش به سمت سارا دوید. او میدانست که باید هر چه سریعتر به خواهرش برسد و نقشهای که در ذهنش داشت را با او در میان بگذارد. وقتی که به سارا نزدیک شد، نفسش به سختی بالا میآمد، اما با چشمانی پر از عزم و اراده گفت: "سارا! من یک نقشه دارم!" سارا با دقت به او گوش داد و گفت: "عالیه! بگو ببینم چه فکری داری؟" مرولیکا ادامه داد: "اگر تو بتونی اونو تا آتش فشان ببری و بعد من یکم حواسشو پرت کنم تو میتونی بعدش اونو پرت کنی تو آتش فشان سارا با چهرهای پر از امید و اعتماد به نفس گفت: "این ایده فوقالعاده است! اگر بتوانیم با هم کار کنیم، میتوانیم بر او غلبه کنیم. من به قدرت آتش بنفشام اعتماد دارم و تو هم میتوانی با هوش و سرعتت به من کمک کنی." مرولیکا با لبخندی بر لب گفت: "پس بیایید این نقشه را عملی کنیم! ما باید سریع عمل کنیم قبل از اینکه اگمن دوباره به خود بیاید." حالا که نقشهای در دست داشتند، دو خواهر با هم متحد شدند و آماده شدند تا با اگمن روبرو شوند. این بار، آنها با هم قویتر بودند و هیچ چیزی نمیتوانست آنها را متوقف کند. 🌟
من اگمنو تا آتش فشان بردم و مرولیکا یکم حواسشو پرت و قبل از اینکه بفهمه با تمام قدرت اگم پرت کردم تو آتش فشان ولی اون تونست پای منو بگیره مرولیکا دستای منو سفت گرفت ولی من بلند گفت(منو ول کن وگرنه میمیری)مرولیکا گفت(نمیتونم بدون تو دوباره زندگی کنم)اما من برای حفظ جون اون گفتم(نترس بازم همو میبینیم)و دستشو ول کردم مرولیکا:من با تمام ناراحتی داد زدم وای هیچ اتفاقی نیفتاد خواهرم جونشو برای من فدا کرد این کارش همیشه یاد من میمونه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها پارت دوم ساخته شده فقط منتشر نشده این پارت سومه
😢🥺😭🤧
چی شده
خیلی یهویی احساسی شدددد!! عاشق داستانت شدم
ممنونممممم🤩🤩🤩😁😁😁🥹🥹
سلام تولدت مبارک:)
خیلی مممممنننننووووووونمممممممگ
قشنگ بود
راستی، من متوجه نشدم چرا وجود مرونیکا در کنار سارا اینقدر خطرناک بود که تنهاش بگذاره؟🤝
بخواطر اینکه دشمنان میخواستن مرولیکاهم بکشن و مرولیکا برای اینکه سارا هم نکشن فرار کرد تا سارا در امان باشه
آهاا
اولین لایک و کامنت تصاحب شد