
حرف های مارتین دین به پسرش یاسپر..

مردم من را نمی فهمند یاسپر، اشکالی هم ندارد اما بعضی اوقات عذاب آور میشود؛ چون فکر میکنند مرا می فهمند اما تنها چیزی که میبینند صورت ظاهری است که بین آنها به خودم میگیرم ولی واقعیتش این است که بعد از این همه سال هنوز نقش مارتین دین را خیلی کم تغییر داده ام. مسلماً اینجا و آنجا را تغییرات کوچکی داده ام تا خودم را با زمانه وفق دهم، اما اصل نقش نسبت به روز اول دست نخورده مانده. مردم همیشه میگویند شخصیت آدم قابل تغییر نیست اما راستش این نقش است که بی تغییر میماند نه شخص. زیر آن نقش بی تغییر موجودی زندگی میکند که همچون جانوری جنون زده و افسار گسیخته از این رو به آن رو میشود.

باید بهت بگویم آدمی که فکر میکنی همیشه یک جور است برای تو از همه بیگانه تر است و همه جور شاخ و برگ و چشم سوم از او بیرون میزند، میتوانی ده سال آزگار توی اتاق اداره کنار چنین آدمی بنشینی بی آنکه متوجه بیرون زدن شاخ و برگهایی باشی که درست جلوی چشمت رشد میکنند. راستش مشکل کسی از رفیقش حرف میزند و میگوید توی همه این سالها عوض نشده این است که نمیتواند یک نقاب را از چهره واقعی تشخیص دهد. 《معلوم است از چی حرف میزنی؟ 》 پدر به سمت تختم رفت بالش را دولا کرد روی تخت دراز کشید و خودش را شل و ول کرد. "راستش همیشه این آرزوی کوچک را داشتم که یک گوش شنوا پیدا کنم و از کودکی ام برایش بگویم، مثلاً تو میدانی نزدیک بود به خاطر کمبودهای جسمی از پا بیفتم؟

این حرف را شنیده ای که می گویند وقتی فلانی را ساختند قالبش را انداختند دور؟ حالا فرض کن یک نفر قالبی را انداخته باشد دور، یک قالب ترک خورده که زیر آفتاب تاب برداشته مورچه ها توش لانه کرده اند و بعد تصور کن همین قالب را دوباره برداشته بودند تا من را بسازند. احتمالاً این را هم نمیدانی که بقیه به خاطر هوش بالایی که دارم با من بدرفتاری میکردند و بهم می گفتند: تو خیلی باهوشی مارتین زیادی باهوشی خیلی بهش مینازی. من لبخند میزدم و پیش خودم فکر میکردم حتماً اشتباه میکنند چطور ممکن است کسی زیادی باهوش باشد؟ مثل این نیست که کسی زیادی خوش قیافه باشد؟ یا زیادی ثروتمند؟ یا زیادی خوشحال، چیزی که درک نمیکردم این بود که مردم فکر نمیکنند بلکه تکرار میکنند.

آنها چیزی را به بار نمی آوردند، بلکه بالا می آورند. چیزی را هضم نمیکنند از هم تقلید میکنند. آن روزها فقط در همین حد میدانستم که مهم نیست دیگران چه میگویند، اما انتخاب بین چیزهای دم دست فرق دارد با اینکه برای خودت فکر کنی و تصمیم بگیری. تنها راه مستقل فکر کردن این است که گزینه های خاص خودت را بسازی؛ گزینه هایی که وجود ندارند. این همان چیزی است که کودکی ام به من یاد داد و به تو هم باید یاد بدهد، البته اگر حواست به من باشد یاسپر آن وقت اگر بعدها بخواهند درباره من حرف بزنند، فقط من نیستم که میدانم آنها اشتباه میکنند؛ اشتباه، اشتباه متوجه شدی؟

وقتی مردم جلوی ما درباره من حرف میزنند من و تو میتوانیم بین خودمان نگاههای معنادار و محرمانه ای رد و بدل کنیم میتوانیم پوزخند بزنیم و شاید یک روز بعد از مرگم تو حقیقت را به آنها بگویی و همه چیز را درباره من فاش کنی هر چیزی که بهت گفته ام. شاید حس احمقها بهشان دست بدهد، شاید هم شانه بالا بیندازند و بگویند «اوه واقعاً که چه جالب.. و دوباره برگردند سر نمایشی که مشغول تماشایش بودند.

اما در هر صورت دست خودت است یاسپر ابداً نمیخواهم تو را وادار کنم تا رازهای قلب و روح من را بیرون بریزی مگر اینکه حس کنی با این کار غنی تر میشوی؛ حالا چه از نظر روحی و چه از نظر مالی..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای میکائیل خیلی قشنگ بود مثل بقیه ی پستات😭🙏🏻
پستات خدان جدی🤙🏼
نظر لطفت هست داداششش
بسیار زیبا میتونم بپرسم پدر شغلش چی بود در این داستان؟(به هوش اشاره کرد)
ولی این کتاب...>>
اسم کتاب؟
جزء از کل
اثر استیو تولتز
ممنونم
فکر کردم تکه هایی از یک کل منسجم رو میگی:)
خواهش میکنم
مفهوم.. بسی جذاب🙂✨