
خب خب برای اولین بار با کمک دوستای عزیزم دارم رمان می نویسم قبل از شروع دارستان از اوای عزیزم برای کمک کردن برای نوشتن این پارت تشکر می کنم بریم شروع کنیم

خب شخصیت اصلیمون :دینا مالفوی هست خواهر دراکو گیریفندوری موهای یخی و بلند و موج دار ، چشمای خاکستری اینم قیافه اش دوست داشتم قیافه اش را بدونید ایموجیش:✨

ناستیا بلک موهای موج دار و کوتاه مشکی داره (مثل مو های سیریوس)پوست روشن و چشمای مشکی داره دختر سریوس بلک و یکی از دوستای صمیمیه دینا ایموجیش:🎁

آیلین اسنیپ _موهای بلند و صاف خرمایی _چشمهای قهوه ای تیره. اسلایتریین ولی با دینا دوسته و صیمیمیه باهاش ایموجیش:⭐
فقط قبلش ایموجی هری هم اینه❤ خب بریم سراغ داستانمون: مثل همیشه امروزم داداش خود خواهم دراکو بهم تیکه انداخت . کی میخواد بفهمه من مثل اونا نیستم ؟ صدای دوستم ناستیا از پشت در اومد 🎁: « دینا... میشه بیام تو ؟ » ✨:« بیا تو » 🎁:« باز چی شده ؟ چرا عصبانی ای ؟ » ✨:« چی میتونه شده باشه ؟ همون قضیه همیشگی !» 🎁 :« باز دوباره دراکو بهت چیزی گفته ؟» ✨:« دیگه شورش رو در آورده . بره با اون پانسی جونش بگرده به من چیکار داره آخه ؟!» 🎁:«ولش کن اون دیوونه است هری گفت امشب توی جنگل ممنوعه همدیگه راببینید.» ✨:«این وسط هری بامن چیکار داره.» 🎁:«نمیدونم»
✨:«نمیتونم باهاشبرم ، اگه مامان و بابام یا دراکو بفهمن می.ک.شنم.» 🎁:« نگران نباش نمیفهمن.» ✨:« خیلی خب بابا. نگفت ساعت چند ؟» 🎁:« گفت ساعت ۱۱»✨«یازده شب.» 🎁:«اره» ✨:«خیلی دیر نیست نمیزارن بریم بیرون قلعه» 🎁:« آها! یادم رفت یه چیزی بگم . اون بهم اینو داد و گفت چون شبه ممکنه بگیرنت اینو بنداز رو سرت بعد بیا.» بعد یه پارچه شنل مانند بهم داد . برش داشتم و انداختمش رو سرم . به خودم نگاه کردم ، نامرئی شده بودممم!! ✨:« وای خدا... شنل نامرئیشه!» ناستیا با حالتی ترسیده و متعجب گفت 🎁:« شنل
🎁:« شنل چیچی؟» ✨:« شنل نامرئی کننده . باعث میشه نامرئی بشی .»حس عجیبی داشتم. قلبم محکم میزد نمیدونم چرا . 🎁:« بیا بریم نهار خوری موقع نهاره » ✨:« باشه »ناستیا رفت . منم یه تیشرت قرمز پوشیدم با شلوار مشکی و موهامو باز گذاشتم و رفتم سالن غذا خوری. ناستیا منتظرم بود و .... آیلین کنارش نشسته بود ! بدو بدو رفتم و و بغلش کردم . ✨:« دلم برات تنگ شده بود ! »⭐:وای عزیزم کجا بودی از دیروز تا حالا هم دیگه را ندیده بودیم.» ✨:«چه خبرا؟» ⭐:«شنیدم هری تو رو می خواد ببینه به نظر من که دوست داره»
به طور عجیبی سرخ شدم و گفتم ✨:« نه بابا چیمیگی ! منو دوست داشته باشه ؟ هری ؟ » ⭐:« من تو این چند وقت خیلی بیشتر از شما دوتا پسرا رو میشناسم مطمئنم دوست داره . حالا راستش رو بگو : تو هم دوستش داری ؟»✨:«دیوونه معلومه که نه تازه هری هم ازمن خوشش نمیاد» از زبان دینا:عصبانی شدم و ولشون کردم به حال خودشونو رفتم تو اتاقمواقعا چیفکر کردن که اون حرف رو زدن ؟ صدای در اومد . ✨:« کیه؟» ❤:« منم میشه بیام تو ؟» خدارو شکر اتاقمرتب بود✨:« ب...بیا تو !» ❤:« چیزی شده دینا؟» اود رو تخت کنارم نشست .✨:« نه چطور؟»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!