
و در بالای آن جرثقیل همه چیز فرق داشت .
قلب مضطربش برای رساندن خون و اکسیژن به بدنش زیادی ناکافی بود . صدایی سکوت شب را شکافت : من بالاخره پیدایت میکنم . تعبیر خوبی بود، چون بلافاصله با چاقوی تیز و براقش ظاهر شد ؛ وقت فکر کردن نداشت . جستی زد و پشت ماشینی نسبتا بزرگ پنهان شد . خیلی خیلی خسته بود و هیچ ایدهای برای ادامه این موش و گربه بازی نداشت . در یک طرف برادر روانیاش و طرف دیگر درهای عمیق و تاریک بود . نفس های کسی به پشت گردنش خورد ، قبل آنکه واکنشی نشان دهد ، چاقو را به سویش پرتاب کرد . به صورتش نخورد ، اما دسته بزرگی از موهایش را برید .
به یاد آورد باری ویلیام به او گفته بود: مو ها خاطرات را نگه میدارند ، برای همین به تو گفتم کوتاهشان نکن . و حال با دستان خودش آنهارا کوتاه کرده بود . کاترین ، وحشت زده به اطرافش نگاهی انداخت . جسم تیره و ناواضحی دید اما چون راه فرار دیگری نبود ، به سرعت از آن بالا رفت . صدایی از پایین فریاد میزد : تا آنجا پیش میروی ؟ نمیخواهی کارم را راحت کنی ؟ آسمان دستی کشید و ابرها را کنار زد تا ماه پدیدار شود . کاترین به ماه فکر کرد ؛ احتمالا روز هایی فکر میکرده ویلیام ماه شب های تاریکش بوده ، اما حالا دائم رنگ سیاه به زندگیش میپاشید . زیر پایش خالی شد . پس جسم بلندی که دیده بود و غافلانه از آن بالا رفته بود چیزی جز یک جرثقیل نبود.
با دردی که در زانویش فریاد میکشید فهمید که دیگر نمیتواند ادامه دهد ، طاقتش طاق شده بود؛ فریاد زد: بس کن ویلیام ! تو خودت من را به شام دعوت کردی بعد با چاقوی آشپزخانهات به دنبالم میافتی؟ من کاترینم ، خواهرت! ویلیام از حرکت ایستاد و با خونسردی گفت : همه کسانی که دوستشان داشتم ترکم کردهاند: مادر ، پدر ، دوستانم... . کاترین شانه بالا انداخت : خب ، که چه شود؟ جواب داد: چون نفر بعدی تویی... تو تنها کسی هستی که برایم مانده و نمیخواهم زندگی تورا ازم بگیرد .،من قبل از فرشتهمرگ دست بهکار میشوم! کاترین دستش را بر شانه برادرش گذاشت: اوه...واقعا؟! ولی تو داری اشتباه میکنی! باید..باید به تو کمک کنم .
دستش را به سمت چاقو برد تا آن را از دستان برادرش برهاند اما ویلیام که متوجه نبود . چاقو را به سمت کاترین سوق داد . او از ترس چندقدمی به عقب رفت غافل از اینکه دره ای در انتظار اوست . قبل از آنکه سقوط کند ویلیام دستش را گرفت . دیگر قاطعیت قبل را نداشت ، حالا صدایش میلرزید: لیام ، ببین چه کردی؟ نشد تورا برای بار آخر درآغوش بگیرم . و دست هایشان از هم جدا شد . دره چون حیوان گرسنهای دخترک بیچاره را بلعید .
در بالای جرثقیل ، ویلیام پریشان با کوله باری از احساسات مختلف و دگرگونی ها ایستاده بود و بی اندیشه تصمیمی میگرفت و دستی هم برای نگه داشتنش نبود . انگار زیر لب زمزمه میکرد: اما... مثل آنکه در آغوش هم جان نسپردیم . ابر های دلنازک ، گریستند . آسمان ، ستارگان و دره قطعا این شب را از حافظه خود پاک نمیکردند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
و از بالای آن جرثقیل،
من ماه درخشان را دیدم
خورشید فروزان را دیدم
آسمان آبی را دیدم
مردم را دیدم
ولی تو را ندیدم
پس چرا
از آن بالا به پایین نیایم و تو را نبینم؟
نوشته هات به من حس این را میدهند که کتابی را باز کرده ام از یک نویسنده بزرگ و درحال خواندن زیبایی های که خلق کرده هستم
وای ، نظر لطفته!😭💘
در اسرع وقت میخونمش...
در اسرع وقت نخونش..
داشت اشکم در میومد
نهه.. این که ارزش اشکاتو نداره
نههه خیلی خوب بوددد
خیلی خوب بود خییلی خیلی خوب بود
مرسیی
واایایابابهبطجطبعحطفهخلیال۶خفعبطرخف۶ر
پستت خیلی خوب بود♥️🫂
امیدوارم در آینده یکی از بهترین کاربر ها بشی☺️👍🏻
اگه میشه لطفا به پست های منم سر بزنید🙃🤍
بک هم میدم😉🤯
ادمین زیبارو پین؟☺️🫂
عیبابا
فرصت؟