_ برخیز اسفندیار
+برخاسته ام از بامدادان چشم به راه تابوتت که جادوی دستان دگرباره کار خویش را ساخت
رنیرنگ زالی بدینسان درست اگرنی که پایت همی گور جست
_من امروز نز بهر جنگ آمدم پی پوزش و نام و ننگ آمدم بترس از جهاندار یزدان پاک خرد را نکن با دل اندر مغاک به خان من آی و میهمان من باش که گنج های دیرینه بر تو بگشایم به صد استر نهاده نزد گنجورت سپارم از آن. پس پای به پایت نزد گشتاسپ شاه آیم جوان بگذار تا اگر خواست بر بندی کردن این پهلوان پیر است او دستانم را بندی کن نه پهلوانی چون تورا
+آنچه می گویی نیرنگ است و فریب با مهرنوش و نوش آذرم چه کردی رسوایی رستم رسوا
_رسوایم و هزارت پوزش خواه تو نیز مردی کن و مگذار تا پهلوانی به دست دیگر پهلوانی بندی گردد و آیین پهلوانی از این سرزمین رخت بربندد
+جز از رزم گر بند چیزی مجوی. چنین گفتنی های خیره مگوی
راوی:بدانست رستم که لابه به کار میاید همی پیش اسپندیار کمان را به زه کرد آن تیر گز که پیکانش را داده بد آب رز همی سر کرد تیر گز اندر کمان سر خویش کرده سوی آسمان که_ای پاکدادار هور فزاینده دانش و فر و زور همی بینی این پاک جان مرا توان مرا هم روان مرا که چندین بکوشم که اسپندیار مگر سر بپیچاند از کار زار
راوی:بزد بزد تیر بر چشم اسپندیار سیه شد جهان پیش آن نامدار
معلم ادبیاتمون اینو واسمون تعریف کرد
چه معلم خوبی!