انتخاب من

سخت ترین انتخاب زندگی من بین خوب و بد نبود بین بد و بدتر بود ! راستش بین بد و بدتر هم نبود زیرا هر دو گزینه بدتر بودند.چیزی که برای من بهتر بود و تصمیم درست، یعنی باید کدام را انتخاب می کردم؟ به دریای رو به رویم خیره بودم ؛ صحنه ی لبخند خواهرم به یادم افتاد شاید دیگر تنها جایی که می توانم خنده ی اورا ببینم خاطراتم است آخر می دانید؛ مرده ها نمی توانند لبخند بزنند!

لحظه هایی که او می خندید، لحظه ای که آرام در مهمانی شلوغ با غذایش بازی می کرد و وقتی به او گفتم نمی خوری خواهر؟ لبخندی زد ! به پارچه ی تخت خوابش زل زدم چرا دیگر روی تختش دراز نکشیده است؟ چرا دیگر صدای خنده اش در خانه نمی پیچد؟

او خیلی سختی کشید درسش زیاد خوب نبود ولی اخلاقش از تمام منظره های دنیا زیباتر ! لبخندش از تمام شیرینی های دنیا شیرین تر و صورتش از هر چه فکرش را می کنید خندان تر بود!

شاید فکر کنید انتخاب کجای این داستان بود؟ انتخاب انتها ی داستان بود شب قبل رفتنش همان لحظه ای که انتخاب کردم به جای این که خشمم را درون خودم بریزم سر او داد کشیدم ، انتخاب اشتباهی بود می دانم ولی فرشته ی من از همان بالا ها به من کمک کن تا تصمیم اشتباه دیگری نگیرم! باشد؟