داستان کوتاه پارت 1

این پارت اوله این داستان ها با هم ارتباطی ندارن سعی میکنم هر روز بزارم :)

واردآن مخروبه شد .همان جایی که قبلا یک عاشق دلباخته با خانواده‌اش زندگی می‌کرد اما الان هیچ چیز جز خاک و خون نبود .جلوی خودش را نگرفت و اشک‌هایش را از پشت زندان پلک‌هایش آزاد کرد .صدای گریه نوزاد بلند شد بازمانده آن خانواده در اتاق تنها بود

ناگهان تصمیم گرفت نوزاد را در آغوش بگیرد و بردارد و برود اما ترسید اسنیپ آن بچه را سر جایش گذاشت و فرار کرد اما برگشت بچه را برداشت و با آن از در پشتی فرار کرد مرگ معشوقش بزرگترین ترسش بود بزرگترین ترسش به سرش آمده بود حیران بود

دوباره به مخروبه برگرشت نوزاد را به زمین گذاشت و جسم بی روح او را بغل گرفت با او حرف زد درصورتی که میدانست او در اینجا نیست خواست خارج شود اما نتوانست او نتوانست تا ابد با قلبش خداحافظی کند احساس می‌کرد دل کندن از جان و روانش نتوانستنی بود

برای همیشه با عزیزترین فرد زندگیش خداحافظی نکرد بلکه به او قول داد دوباره بیاید و با هم باشند موقع طلوع آفتاب جسد او کنار جسد بی جان عشقش پیدا شد ق.ا.ت.ل.ی در کار نبود او همانجا خوابیده بود را آنقدر خوابیده بود تا برای همیشه لیلی خودش پیوند بخورد