میخوام یه داستان قشنگ براتون بگم ؛ پس بیاین پیشم بشینین تا شروع کنیم

داستان یک شهر بیابانی به نام داراب که چشمهها و کشتزارهای آن خشک شده و مردم هم آنجا را ترک کردند.
اما با تلاشهای همین چند خانواده باقیمانده، چند چاه آب حفر شد. و بعد از مدتی رونق -از محصولات کشاورزی گرفته تا صنایع دستی مثل روسری و پوشیه- به این شهر برگشت. بابا باد و ننه صحرا (از مردمانی که داراب را ترک نکردند) ازدواج کردن و صاحب دختری به نام مریم شدند.
مریم دختر کنجکاوی بود و از مادرش سوال میکرد که چرا از کل دنیا فقط همین جا نصیب ما شده و چرا راجع به بیرون از اینجا اطلاعاتی نداریم؟ (به این دلیل که کدخدا مرزها رو بسته بود). بعد از رونق فراوان شهر، به دستور کدخدا و به دلیل تجارت و صادرات پارچه؛ مرزها باز شد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
73 لایک