6 اسلاید پست توسط: bagaboo انتشار: 1 هفته پیش 30 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت 18 ام بدون هیچ چیز خلاف قوانینی که ناظر بخواد رد کنه💗 🤡مثله ی بقیه داستانم رو میذارم توی این دسته بندی پس تو رو قرآاااااان گیر نده💀🤡
حمایت کنین🥲🫂
«مرینت»
توی جام قلت زدم که نور خورشید مستقیم به صورت خورد.بعد از حدود یکی دو دقیقه تحمل و شکیبایی،بالاخره نتونستم تحمل کنم و آروم چشمامو باز کردم.نور خورشید داشت اذیتم میکرد.به هر حال دیگه خواب کافی بود.کش و قوسی به بدنم دادم و گوشیمو از میز کنار تختم برداشتم.ساعت 7:30 دقیقه بود.آلیا چند تا پیام داده بود که اونارو جواب دادم.گوشیو گذاشتم سر جای قبلیش و به سقف زل زدم تا بدنم یکم خستگی بعد از خوابش ازبین بره و بتونم از جام پاشم.اتفاقات دیروز از جلوی چشمام رد شدن.دیروز صبح آگرست منو بیدار کردو تا ساعت دو بعد از ظهر مجبورم کرد کلی طرح بکشمو حتی بهم غذا هم نداد و خودش تنهایی خورد!بعدش هم اونقدری بهم نزدیک شده بود که میتونستم نفس هاشو ... حس کنم!و بعدش برخورد اتفاقی و کوچیک نوک انگشتاش با ...یهویی تمام صحنات مبارزه با اون آکوماتایز دیروزی جلوی چشمام اومدن و اینکه کت نوار بهم هیچ کمکی نکرد!و حضور غیر منتظره ی آگرست و اینکه منو از تو رودخونه کشید بیرون و نجاتم داد!یعنی ممکنه دیده باشه که من،درولقع لیدی باگ،افتادم تو رود؟تو جام نشستم و موهامو با دستام بهم ریختم:«هوووف امیدوارم اینطور نباشه!»زیگی،کوامی قوچ(بز؟)،سرشو از تو جعبه ی خیاطی آورد بیرون و آروم به کوامی هایی که توی جعبه بودن گفت:«نگهبان بیدار شده...»دیزی،کوامی خوک،هم سرش رو بیرون آورد و گفت:«بهش بگیم؟!»(چیو بگن؟)با تعجب بهشون نگاه میکردم که سَس،کوامی مار،اومد بیرون و سپس سمت من.گفتم:«چیزی شده؟»سَس آروم و محتاط گفت:«راستش دیشب اون اومد تو اتاق...»گیج گفتم:«کی؟»جواب داد:هم.سرت. متعجب گفتم:«آگرست؟!توی اتاق من؟!»(سرشو تکون داد)با همون لحن ادامه دادم:«چرا؟!»به کوامی ها نگاه کوتاهی کردو دوباره رو به من گفت:«ما نگران بودیم که اذیتت کنه چون اومده بود بالای سرت.اما...هیچ کاری نکرد!»(ها؟!)ادامه داد:«اون اومد توی اتاق و یکم اطراف و قاب عکس هارو نگاه کرد،بعدش اومد سمت تو و به موهات دست کشید»(ادمین:درواقع به گوشوارش دست زد آدرین ولی کوامی ها چون از دور تماشا میکردن،فکر کردن به موهای مرینت دست میزنه!)اینجا دیگه واقعا شوکه شدم و یه«چی؟!»کشیده گفتم.زیگی از توی جعبه ی قدیمی خیاطیم گفت:«بعدش هم اومد سمت جعبه ی خیاطی و درش رو باز کرد.»(اینجا چه خبره؟!)با ترس توی نگام گفتم:«چیزی متوجه شد؟!شمارو دید؟!»کالکی،کوامی اسب،گفت:«نه!ما به صورت ماهرانه ای قایم شدیم!اون حتی فکرشم نمیتونه بکنه که یه جعبه ی معجزه آسا با کلی کوامی توی یه جعبه ی خیاطی قدیمی باشه!»(نفسی که حبس کرده بودمو بیرون دادم)خداروشکر چیزی ندیده.ولی...چرا اومد تو اتاقم.به موهام دست زدم.و چرا موهامو لمس یا نوازش کرد؟
وایی خدااا نمیدونم.باید برم سر دربیارم.سریع از تختم پایین اومدمو لباس خوابمو با یه تیشرت صورتی کمرنگ و شلوار سفید عوض کردم.همینطور که صورتمو میشسنم و مسواک میزدم،موهاموهم شونه کردم.به کوامی دوباره گوش زد کردم سرو صدا نکنن و سریع از پله ها سرازیر شدم تا ببینم آگرست کجاست که پله ی آخر جلوم سبز شد.چون یهویی پیداش شده بود،یکم ترسیدم و یه جیغ خفه کشیدم.حتی داشتم میافتادم!با اون چشمای سبزش با تعجب نگام کرد.بعد از چند بار پلک در کمال تعجب من،حرکتی انجام داد که فکر نمیکردم ازش سر بزنه!آگرست با لبخند شیرینی نگاهم کردو مهربون گفت:«صبح بخیر!»(میدونم قیافم به خاطر این همه تعجب خیلی عجیب شده ولی الان اصلا برام اهمیتی نداره چون از نظرم از دست دادن عقل نداشته ی آگرست خیلی موضوع مهم تریه!)بی اختیار گفتم:"ها؟!؟!"سرشو انداخت پایینو خنده ی ریزی کرد.انگار ریاکشنمو حدس زده بود و چون حدسش درست دراومده بود،داشت میخندید!سرشو دوباره بالا آوردو گفت:"اتفاقا الان میخواستم بیام صدات کنم!" با همون لحن متعجبم درحالی که سرجام روی پله ی آخر خشک شده بودم،گفتم:"منو؟!چرا؟" برگشتو به سمت آشپزخونه حرکت کرد:"چرا نداره که!برای صبحونه!" یکم جلوتر رفتم تا بتونم اونرو که پشت اُپن آشپزخونه روی صندلی جای گرفته بود،رو ببینم.به صبحونه ی زیبایی که روی اُپن آشپزخونه چیدا بود،خیره شدم.یه صبحونه با تمام مخلفات.از زیتون گرفته تا پنکیک و سس شکلات!آروم جلوتر رفتم و مشکوک نگاهش کردم:"صبحونه درست کردی؟!"
یه قلپ از فنجون قهوش نوشید و بعد گذاشتش روی میز:"اوهوم." به صندلی اینطرف اُپن اشاره کردو گفت که بشینم.
این چشه؟!اون از دیشب که اومده بود اتاقم و معلوم نیست چی میخواست و اینم از الان که صبحونه درست کرده و داره بهم تعارف میکنه!این چرا انقدر عجیب و غریب رفتار میکنه؟ "چرا خشکت زده؟بشین دیگه!" جلو رفتم و روی صندلی پشت اُپن،روبهروش نشستم.اون روی صندلی تو آشپزخونه و من روی صندلی بیرون از آشپزخونه نشسته بودم.درحالی که به سفره ای که چیده بود نگاه میکردو با چشماش اجزاش رو میکاویید،گفت:"نمیدونستم چی برای صبحونه میخوری..." سرشو بالا آوردو با لبخند ملیحی نگاهم کرد:"پس هرچیزی که به ذهنم رسید رو درست کردم" چند ثانیه به صورتش و اون لبخند عجیبش نگاه کردم.واقعا درکش نمیکنم.سرمو کمی عقب کشیدمو گفتم:"تو چته؟عجیب رفتار میکنی..." چند بار درحینی که بهم زل زده بود،پلک زدو متعجب گفت:"جدی؟!اینطور به نظر میرسم؟!" و بعدش به صورتش دست کشید انگار منظورم از رفتارهای عجیبش،مشکلیه که توی صورت بی نقصش پیش اومده!!!البته خب صورتش هم مشکل داره هاا!مثلا اون لبخندش که اولش رو مخم بودو الان کم کم داره منو میترسونه!شونه ای بالا انداخت و یه نون برداشت.یکم روش مربا مالید و یه گاز کوچک ازش زد"به هرحال!شروع کن!کلی زحمت کشیدم برای این غذا!" نگاهم بین سفره ی صبحونه و صورتش،چند بار چرخید و در آخر بی تفاوت بلند شدم و بسته ی سرلاک(غلات صبحانه)رو از توی کابینت برداشتم و دوباره سرجام نشستم.متعجب به سرلاک توی دستم نگاه میکرد"چیکار داری میکنی؟" شیر روی ریختم روی سرلاک هایی که توی ظرف ریخته بودم و بذون اینکه نگاهش کنم جوابشو دادم"صبحونه میخورم" تو چشماش نگاه کردمو معصومانه و با یه لبخند ملیح گفتم"خودت گفتی بخورم!" نون مرباییش بین اُپن و هوا مونده بود توی دستاش.گیج نگاهم کردو گفت:"منظورم از صبحونه ی من بود!از صبحونه ای که درست کردم بخور!" یه قاشق از سرلاک و شیر خوردم و بعدش نگاهش کردم.مثله یه پسر بچه ی پنج ساله میموند که مامانش نذاشته انیمیشن مورد علاقش رو ببینه یا باباش از کاردستی که درست کرده،خوشش نیومده!خیلی معصوم و ناز به نظر میرسید.بی اختیار قاشق توی دستم افتاد توی کاسه ی سرلاک و شیرم.چقدر نازه!چقدر دلم میخواد دست بکشم لای موهاشو بهم بریزمشون تا سرحال بشه!با صداش به خودم اومدم:"اما من از ساعت پنج صبح دارم صبحونه درست میکنم!میدونی من آشپزی بلد نیستم و برای اینکه این پنکیک ها خوب دربیان،مجبور شدم سه بار ازاول مایعشو درست کنم!(قیافش ناراحت تر شد)و تو میگی میخوای سرلاک و شیر بخوری؟!(سرشو به سمت چپ،سمت هال پذیرایی،برگردوند و لباشو جمع کرد)نامرد!"
احساس کردم گونه هام داغ شدن.وای خدای من.چقدر ناراحتی یک انسان میتونه بانمک باشه که برای آگرست اینطوره؟برگشت نگاهم کردو دلخورانه دوباره مثله پسر بچه ها گفت:"حالا که اینطوره دیگه نمیتونی از صبحونه ی من بخوری!همون سرلاکت رو بخور!!!" و دوباره شروع کرد به گاز زدن نون و مرباش.منم سرمو چند بار تکون دادم تا داغی صورتم کمتر بشه و ازاون لحظه به بعد فقط به کاسه ی سرلاکم نگاه کردمو بس.صبحونه ی من سریع تر ازاون تموم شد.کاسه و قاشقمو شستم و بدون نگاه بهش،برگشتم به اتاقمو لباسامو با یه تیشرت صورتی کمرنگ و یه سرهمی جین صورتی پررنگ تر عوض کردم.یه کتونی صورت کمرنگ تر هم پوشیدم و کیفمو برداشتم.تیپم شبیه نوجوون ها شده بود ولی دوستش داشتم.این تیپم منو به یاد زمان هایی میندازه که میرفتم یه جایی توی پاریس،این شهر بزرگ و زیبا،پیدا میکردمو اون لحظه فقط خودمو دفتر طراحیم،مدادم و کلی ایده های مختلف بودن که از آبشار خلاقیت ذهنم جاری میشدن.هروقت میخواستم لباس مهمی طراحی کنم،اینکارو میکردم.امروز هم قصدم همین بود.از اتاقم بیرون اومدمو آروم از پله ها به پایین سرازیر شدم.امیدوارم آگرست رفته باشه یا کلا تو هال نباشه چون حال و حوصله ی گیر دادناش رو ندارم!خب خداروشکر توی هال نسست.اگه توی آشپزخونه هم نباشه،دیگه نمیبینمش و میتونم راحت در برم!آشپزخونه دقیقا رو به روی در ورودی هست.البته خب بینشون فضای زیادی هست به طوری که میز غذاخوری هم اونجا هست و هنوز کلی فضای خالی هست.وقتی از هال پیچیدم به سمت در خروجی،آگرست رو دیدم که داره از آشپزخونه میاد بیرون.
تف بهش...منو دید!الان گیر میده...همونطور که انتظار میرفت،بعد از اینکه سر تا پام رو با چشماش آنالیز کرد،با تعجب پرسید:"کجا داری میری؟(با انگشت اشارش بهم اشاره کرد)اونم با این...تیپ...؟" با بی حوصلگی به سمت در قدم برداشتم:"دارم میرم بیرون" دستاشو به کمرش زد:"اینو میدونم!پرسیدم داری کجا میری!" از روی خستگی از این بحث های تکراری،هوفی کشیدمو با بی حوصلگی نگاهش کردم:"اگه چیزی رو تغییر میده،دارم میرم برای مصاحبه ی شرکتتون که فرداست،چندتا طرح بکشم!" یکمی جا خورد:"خب چرا همینجا نمیکشی؟!اینطوری منم میتونم اشکالاتت رو برطرف و کمکت کنم!" دست راستمو بالا بردمو گفتم:"نه ممنون به کمک کسی نیاز ندارم!مثله همیشه خودم مشکلاتمو حل میکنم!" حالا دست هاشو به حالت ضربدری روی قفسه ی سینهش گذاشت و با اخم ریزی نگاهم کرد:"خب منم نگفتم من برات طرح هارو بکشم که!گفتم کمکت میکنم مشکلت رو حل کنی!". نفسمو از با بی حوصلگی تمام بیرون دادم و در رو با دست چپم باز کردم:"فقط میخوام تنها انجامش بدم،آگرست!فعلاً" و در رو پشت سرم بستم و آگرست رو همونطوری توی خونه تنها گذاشتم.
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
پشماام
منتشر شد/:
پشمام/:
عالییییییییییی
امیدوارم بقیه پارت ها هم منتشر بشن💃🏻
۱۴
۱۳
۱۲
۱۱
۱۰