این یه داستان کوتاه هست که خودم نوشتمش امیدوارم خوشتون بیاد
دستهای مشت کرده اش را بی رحمانه به دیوار کوبید و در حالی که سرش را به زیر انداخته بود با صدایی که گویی از عمق یک دریاچه یخ زده برمی خاست گفت:
«رفت ولی این بار واقعی است.»
با اینکه میدانستم هیچ کاری از دستم برنمی آید نشستم و به سخنانش گوش سپردم. کلماتی که گویی در لابه لای تاریکیهای وجودش سرگردان بودند و هیچ سر و تهی نداشتند. او حدود ده بار طول اتاق را با گامهایی پر از اضطراب و خشم پیمود و پس از لحظه ای مکث گفت:« نفرت انگیز است نه؟»
با اینکه میدانستم درباره چه چیزی صحبت میکند وانمود کردم نمیدانم و با بی حوصلگی گفتم: «چی؟»
خندید. از آن خنده هایی که گواه بر درد عمیق قلبش بود. مشتی دیگر به دیوار کوبید و رد دستان خونی اش بر دیوار ترک خورده باقی ماند. گویی سرنوشتش را با آن دیوار نوشته بود.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
امروز روز جهانی نویسنده هست!
مبارک تمام نویسنده های تستچی که داستان هاشون در حال خاک خوردن هست!🤩🥰🥳💖💔
خیلی زیبا بود ناظرش بودم🙂💗
مچکرم 💟
خواهش
فرصتت