فانی پوتیت عروسک پارچه ای محبوبش را زیر بغلش گرفت
و چهار زانو جلوی ایوان خانه دایی جونز نشست. خورشید دیرهنگام بعد از ظهری از میان برگهای درخت بزرگ بلوط می تابید و نور لرزانش را به روی اتاق می انداخت تمام حواس بچه را نور طلایی خورشید به خود معطوف کرده بود
و به گونه ای نگاهش به بالا دوخته شده بود که انگار هیپنوتیزم شده است. صدای صحبت یکنواختی از اتاق
می آمد.
الن خوشحالم که امروز با ما به کلیسا اومدی چرا شب نمیمونی؟ دیگه خیلی دیر شده قبل از اینکه به خونه برسی
هوا تاریک میشه
مادر فانی جواب داد : " مهم نیست سالی میدونی که لیج به
شام چقدر حساسه برای اون و پسرا غذا روی اجاق گذاشتم ولی دوست داره فانی و من خونه باشیم. از این گذشته دوست داره درباره اینکه زن سام بورث تونسته اون رو به
کلیسا بکشونه یا نه خبری بشنوه
صدای خنده مادرش افکار بچه را که غرق فکر بود پاره کرد
بلند شد و ایستاد لباسش را روی زیر پیراهنی بیرون آمده اش
کشید و توی اتاق رفت
"
فانی شال گردنت رو بردار وقتی خورشید غروب کنه هوا
سرد میشه
همان طور که دختر کوچولو داشت به طرف صندلی کنار
بخاری میرفت تا شال گردنش را بردارد دایی با یک فانوس
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
توییت بلک پینک?p¹
هیچکس ناظری نیست بیاد منتشر کنههه😭😭😭اگه بیاد بگه ناظرش بودم بهش امتیاز میدمممم😭😭
اینم هستش
توی مدرسه خاص باش¿
پلیززززز😭😭😭
ادمین اگر خواستی پین کن اگر هم ناراحت شدی پاک کن))):
عالییی بوددددد😭😭🌸🌸🛐🌸🛐🛐
پست اولم لایک نشه؟🥺