
این رمان به نویسندگی و تجربیات خودم حاصل از خوندن کتاب های متفاوته📚امیدوارم لذت ببیرید و حمایت کنید🌺

ازم پرسید:(اسمت چیه؟) بهش گفتم:(رز مک براید). یهو جا خورد.سریع راهشو کشید که سریع برگرده پیش دوستاش.معلوم بود زیادی ترسیده. منم یواشکی از زیر دستمال بنفشی که یادگار مامانم بود مرموزانه بهش میخندیدم.خنده ای که از روی لذت بود💜🖤

من قدرتمند ترین آدم توی دبیرستان بودم.همه سال هفتمی ها و هشتمی ها و نهمی ها بهم احترام میذاشتن. البته،مطمعنم که از روی وحشته نه چیز دیگه💜🖤 و این به خاطر قدرت منه🔮 قدرتی که سال ها پیش کشفش کردم وقتی که...

مامان و بابام به خاطر کسب رتبه بهترین دکتران جهان از کشور رفتن...هممون وابسته هم بودیم...مخصوصا من که تک فرزند خانواده و یه دختر تنها بودم.ولی مامانم برای اینکه به من سخت نگذره،من رو توی خونه،یا بهتره بگم امارت خالم گذاشت تا با دخترخالم شاد باشم.ولی اون نمیدونست که الیزابت چه دختر شومیه💜🖤

من از بچگی ازش میترسیدم.یعنی از وقتی ۴ سالم بود.کلاس اولمون رو تو یه مدرسه تجملی،باهم بودیم.اون همیشه تو مرکز قدرت بود و من ازش میترسیدم.🖤و وقتی کلاس دومم تموم شد،مجبور شدم با اون تو یه جا زندگی کنم🖤💜

حالا،من باید تعطیلات تابستونم رو با اون میگذروندم.حالا تنها چیزی که برام مونده بود،دستمال بنفشی بود که مامانم بهم داده بود💜باارزش ترین چیزی که داشتم و از مامان مامانبزرگم به مامانبزرگم،از مامان بزرگم به مامانم و از مامانم به من رسیده بود.من همیشه مامانم رو تو تاریکی از توی آینه اتاقشون میدیدم که صداش میاد و گریه میکنه و برای آینده من دعا میکنه و به دستمال فوت میکنه💜🖤

مامانم مهربون ترین آدم تو دنیا بود و من عاشقش بودم🖤💜 وقتی از مامان و بابام خداحافظی کردم،مستخدم خالم اومد و من تا جلوی در همراهی کرد.خالم و دخترخالم اومدن و به من خوش آمد گفتن🖤از قیافه دختر خالم معلوم بود نقشه های زیادی برام کشیده🖤💜

خالم منو به اتاقم هدایت کرد.💜 اتاق خیلی کوچیک ولی قشنگی بود💜 فرش و کاغذ دیواری هاش بنفش بودن💜رنگ مورد علاقم...💜 لباس هامو عوض کردم و وسایلمو جا به جا کردم.که یکهو رسیدم به دستمال مامانم.بو کردمش.بوش مامانمو میداد💜🖤میدونستم جاش امن نیست.تکیه دادم به دیوار که یکهو سرم فرو رفت تو🖤💜

چی؟چرا باید یه آجر دیوار تو لق باشه؟ کاغذ دیواری رو کنار زدم و آجر رو بیرون آوردم.یکی از آجرای تو دیوار نبود.اول یکم تعجب کردم.ولی یه فکری خورد به سرم.دستمال مامانم!دستمال رو سریع همونجا گذاشتم و دوباره آجرو برگردوندم سرجاش.حالا دیگه خیالم از دستمالم دربرابر دخترخالم راحت بود💜🖤

داشتم با پای خودم میرفتم تو تله... ...

امیدوارم از خوندن پارت یک داستان لذت کافی رو برده باشید💜🖤 منتظر حمایت هاتون هستم💜🖤 در انتظار پارت ۲ باشید🔮
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)