میکاسا زد تو کار داستان کوتاه غمگین✅
همهمه ای شهر را گرفته بود.در این میان،دختری با مویی به سیاهی شب،با پسری همسن و سال خودش حرف میزد.پسرک قیافه مصمم داشت و دختر با وجود نقاب خونسردی که زده بود،داشت از نگرانی غش میکرد.دختر گفت:«ارن!بزار منم باهات بیام!»ارن یگر،به دوستش لبخندی تلخ زد.«میکاسا،متاسفم!من بچهت نیستم؛برادرت هم نیستم.من فقط...فقط...دوستتم.یه دوست...»
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
52 لایک
بازدید🆚لایک🗿ناامید شدم
وای گریم گرفت میکا
میخوای گریه کنی؟گریه کن ب-
😀
ایسایاما برام بس نبود؟
خیر✅☺️
😂👍💔
💔
غم
اندوه بسیار 😭
گریه
خواهرم گل کاشتی واقعا منتظر بودم که بزاریش و خیلی هم خوب شد ممنون که به حرفم گوش دادی بیشتر بساز🥺🙂
خواهش✅بعدی همون گوجو گتو؟
هولاااا😁
اگرچه غمگینن ولی من براشون ذوق دارم
فعلا که وقت ندارم گلم
پایان خود اتک بهتر بود ولی
دقیقا✅
میتونستی به متنت حجم بیشتری بدی و جزئی تر بنویسی، ولی بازم خوب بود.
اره خب اینو یکی از دوستام پیشنهاد داد