
میدونم مشکل زیاد داره منم استعدادشو ندارم ولی همینطوری نوشتم
هیچ کاری نمیکردم فقط توی پوچی درونم قدم میزدم هیچی نداشت تاریک بود اون ذوقی که از کودکی درونم بود برای استعداد هام همش نابود شده بود
فقط گریه میکردم متوجه نمیشدم منی که این همه ارزو و ذوق برای یادگرفتن چیزای جدید مثل نجوم یا اطلاعاتی درمورد ربات ها داشتم کجا رفتم؟ منی که برای نقاشیام خوشحال میشدم و سر هر چهره کوچیک انیمه ایی که روی کاغذ به وجود میاوردم شادترین فرد رو زمین میشدم کجا رفتم؟
صدای داد مادرم میومد توی اتاق بغلی بلند روی سر پدرم دادش میکشید و میگفت: انقدر نگو این بچه رو با خودت میبری این بچه هیچ دردی نمیخوره مطمئنم در اینده ی بدبخت تو سری خور میشه! و پدرم پشتش دادکشان گفت: اینم همش نتیجه تربیت خودته
پشت در اتاق وایسادم و به مادر پدرم نگاه کردم توی دستای مادرم کارنامه درسی مچاله شُدمو دیدم... نمره افتضاحی بود در حدی که توی مدرسه اجازه نداشتم سال دیگه درس بخونم و مجبور بودم به یک مدرسه در پایین شهر برم
هیچوقت با خودم فکر نمیکردم که تقصیر کسیست با خودم میگفتم که انقدر بی ارزشم حتی اون درسای ساده پایه هشتم رو نخوندم و نمره ۱۶. گرفتم
دوست داشتم ۲۰ بگیرم ولی نمیتونم دوست داشتم افتخار خانواده باشم ولی بازم نمیتونم و دوباره دوست داشتم... دوست داشتم با ارزش باشم ولی بازم و بازم نمیتونم از بچگیام معذرت خواستم که بهش قول دادم که میتونم ولی خراب کردم...
بی اختیار رفتم و کاغذی اوردم شروع کردم به کشیدن یک گربه کوچیک که لبخند زده احساس کردم کودکیم کنار نشسته و داره دستم رو تکون میده تا بِکِشمش احساس کردم که بهم گفت تو هرچقدرم درست افتضاح باشه هروچقدرم نمره های بدی بگیری باز هم من و این استعداد کیوت رو داری... گریه نکن و به ایندت با وجود ما نگاه کن
گفتم: دوست دارم هنرمند شم دوست دارم انیمیشن ساز شم دوست دارم برم هنرستان ولی مادرم نمیزاره منو مجبور میکنه تا به زور درس بخونم و برم اون مدرسه کوفتی خلبانی کودکی بهم لبخند شیرینش رو زد و گفت: بهش نگاه کن روشنه! تو شاید نتونی درس بخونی عیب نداره ولی میتونی با دستات احساسات.چهرها.اتفاقات و داستان هارو بوجود بیاری... تو همه چیز رو برای یک هنرمند خاص بودن داری یادته وقتی ۷ سالت بود برای تکلیف مدرسه شخصیت های خفنی درست کردی و ازشون انشا و نقاشی کشیدی؟ نفر اول مدرسه شدی یادته ی انیمیشن ساختی همه دهنشون باز مونده بود؟ تو همه چیز رو داری فقط گم شدی
به خودم اومدم و به نقاشی جلوی دستم نگاه کردم ی گربه خیلی کیوت بود... لبخند زدم و به ارزو جدید و بزرگم فکر کرد و احساس کردم که...
ی هنرمند متولد شد:)
این داستان از واقعیت هست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)