
زیباهام اینم پارت آخر🥲 دلم نمیاد تمومش کنم ولی خب دیگع داستانی نمونده... خیلی ممنونم ازتون که با لایکا و کامنتاتون ازم حمایت کردین و بهم انرژی دادین🫶🏻🫶🏻 خیلی دوستون دارم🩵☁️

...(صدای در زدن) -بیا تو. متیو با کت شلوار اومد داخل اتاق. +آمادهای؟ -اوم. دراکو کجاست؟ +نمیدونم گفت میخواد نباشه. بغض کردم. الان سه ساله با دراکو دوستم حالا الان... -رایلی چی؟ با اومدن اسم رایلی اخماش در هم رفت. پوف کلافهای کشیدو گفت: چارهای نیس. مجبوریم. من ک تازه با رایلی دوس شدم ولی شما دوتا...- مهم نیس. بریم. سری تکون داد. دستمو دور بازوش حلقه کردم و رفتیم به سالن بزرگ[گل عر.وسی اشلی👆🏻] ولدمورت: نگاه کنین در کنار هم چقد قشنگین. واقعا میخواستین این صحنههارو خراب کنین؟ دسته گلی ک تو دستم بودو محکم فشار دادمو زورکی لبخند کمرنگی بهش زدم... ولدمورت: خوشم اومد نارسیسا! رقصو خوب بهش یاد دادی! سیسی: ممنون ارباب. ولدمورت: ادامه بدین ادامه بدین! [دارن توی ذهنشون حرف میزنن]-نیاز بود تا اینجا پیش بره؟ +رایلی الان کجاس؟ -دراکو چی میشع؟ +میشع یجوری عر.سیرو بهم زد؟ -کاش میشد عرو.سی رو بهم زد. +درسته منم حالم خوب نیس اش چطور؟ -متیو الان حسش مثه منه؟ یا بدتره؟ +به من چه بزار خودش باشه. -اصن به من چه! +باید با خودم کنار بیام... +اشو بعنوان خواهر دوس دارم ولی رایلی... -با متیوکنار میام ولی دراکو... ×- تحمل دیدنشو با کس دیگهای ندارم!....

....یهو بهم نگاه کردیم و پاهامون متوقف شد. انگار اونم به چیزی فکر میکرد که من تو فکرش بودم. انگار جرقهی فکرامون باهم برخورد کرد. یهو در باز شد! دراکو از در وارد شد. ×باید بریم! بجنبید! متیو سری تکون داد. دراکو چوبدستیامونو برامون انداختو متیو دستمو گرفتو باهم دویدیم. دامنمو بالا گرفته بودم و با چوبدستی ورد میگفتم.[لباس اش👆🏻] ولدمورت: بگیریدشون بدردنخورا! بگیرینشون! جمعی از مر.گخواران دنبالمون بودن و ب سمتمون ورد میفرستادن. من نمیدونستم قضیه چیه؟! -متیو اینجا چخبره؟ +نمیدونم ولی دراکو گفت بریم. حتمن نقشهای داره دیگه. به ی پورتال رسیدیم. دراکو جلوش وایساده بود. آغو.ششو برام باز کرد. پریدم توی بغ.لش! +دلم برات یذره شده بود دختر خوشگلم. -نمیدونی چه حسی داشت. +باید بریم. متیو اول رفت، بعد من و درآخر دراکو. ولدمورت نزدیک بود وارد پورتال بشه که دراکو سریعا بستش. وقتی پورتالو بست لحظهای صبر کرد. میدونستم چشه... -نگران نباش درست میشه. ×اگه... اگه شکن.جشون کنه چی؟ -اونا مقاومت میکنن! بیا بریم. دستشو گرفتمو رفتیم...
...+هاگوارتز بدجوری تو خطره. من میخام برم. -مت سرخود کاری نکن! +نمیتونم وایسم ببینم اون می.میره! -منم واینمیسم. ولی باید باهم پیش بریم. +اش خواهش میکنم درک کن. من... من نمیتونم از دستش بدم! اشکای متیو سرازیر شد. دراکو کنارش رفت و دستشو روی شونش گذاشت. صورتمو توی دستام گرفتم. کاش رایلی الان اینجا بود. اونجوری دیگع مغزا درگیرش نبود... آروم آروم قدم برمیداریم. از پشت سر بچههای هاگوارتز در اومدیم. رایلی رو نمیدیدم. متیو داشت دیوونه میشد. بچههارو کنار زدمو جلو رفتم. بی حس شدم. ولدمورت: هری پاتر... مر.ده! جینی جیغ زد و جلو رفت. آقای ویزلی عقب کشیدش. سیسی: دراکو! بیا. دراکو خواست بره که دستشو گرفتم. سری تکون داد. -پدر! ولدی: اشلی! دیر اومدی. -فکر نکنم. آواکداورا! ولدی: اکسپلیارموس! -خب... انتظار میرفت. ولدی: دیگه کافیه! روی هوا بلندم کرد. بایزم.. بازم اونکار! داشتم خف.ه میشدم. تا اینکه... پاتر از روی دستای هاگرید پایین پرید. ×پاتر! چوبدستیشو برای پاتر انداخت. دوئل شروع شد... دراکو دستامو گرفته بودو باهم قدم برمیداشتیم. رایلی از اون عقب اومد و پرید ب.غل متیو! اشکام از خوشحالی سرازیر شدن. نگاهی به دراکو کردم. اونم به من... [کاری که توی سال چهارم اتفاق افتاد😄]...
(19سال بعد) -اسکور؟ اسکووورر!! اسکورپیوس: اووومدممم مامان! ×هنوز نیومده؟ -خودت که میشناسیش. سامر دیگه نگم. غذای مدیو یادت نره. سامر: چشم خانم حواسم هست. اسکور بوس.های روی گونهی مدی گذاشتو از خونه بیرون رفتیم... اسکورپیوس: نیومدن؟ -میان! متیو، رایلی و پسرشون رابرت وارد سکو شدن. اسکور سریع بسمت متیو دوید. رابرت یکسال ازش کوچیکتر بود ولی رابطشون باهم عالی بود. پشت سر اونا هری و جینی هم اومدن. هری و دراکو باهم کنار نمیومدن ولی بخاطر منو هرماینی رعایت میکردن. اسکورپیوس: سلام آلبوس! آلبوس: چطوری؟ اخمای دراکو و هری درهم رفت. منو جینی چشم غرهای رفتیم و خندیدیم. -اسکور مراقب رابرت هم باش، باشه؟ اسکورپیوس: خیلی خب. فعلا! بغ.لش کردمو پسشونیشو بوس.یدم. اسکورپیوس: خداحافظ پدر. دراکو: خداحافظ پسرم. بچهها وارد قطار شدن و با رفتن قطار برامون دست تکون دادن. -هرماینی شب کار ندارید؟ هرمی: چطور؟ -میخواستم دعوتتون کنم. با جینی اینا. هرمی: ما هستیم شما چی جینی؟ جینی: مشکلی نداریم. از سکو خارج شدیم...
اشلی: من زندگی سختی داشتم! تو 13 سالگی پدر مادرمو از دست دادم و تو 14 سالگی امیدم رو. ولی افرادی که دورو برم بودن زندگی رو برام دوبرابر آسون تر کردن! همسری دارم که توی سختی های زندگی همیشه پشتمه! حالا دوتا بچه دارم! عاشقشونم و نمیزارم یک تار مو از سرشون کم بشه. امیدوارم کسی مثلِ من نشه چون زندگی سختی در انتظارش خواهد بود! ولی اگرم شد... مثلِ من هرچه زودتر کسایی رو پیدا کنه که بهش کمک کنن...
خب عزیزانم فعلا خدافزززز😅🤌🏻 البته من با داستان های جدید هستم در خدمتتون ولی اش داره میره😄
اطلاعیه: داستان بعدی اشلی👈🏻 ▪︎𝐆𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭𝐚𝐞𝐫𝐬 𝐰𝐢𝐟𝐞▪︎ موضوع: نباید عاش.قم میشدی! + مگه دست خودم بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
؟؟؟
داستان جدیدم همینجوریه
آمم نه گنگستریه ولی خب خودم دوسش دارم
خوبه
❤️❤️
نباید تموم می شد😭
عزیزمم داستان جدید دادم❤️❤️
۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ امتیاز فوق العاده بود
مطمئنم رمان بعدیت هم به همین خوبیه★
مرسیی💗💗
چرا رمان جدیدم بازدید نداشته؟🥲🫠
🩰:برایرانندگیدر....گروهوترککردن؟! (بررسی)
ادمین پین؟
محشررررررررررررررررررررررررر بودددددددددددددد 😆😆😆😆😆😆💚💚💚💚💚💚💚
محشررررررررررررررررررررررررر بودددددددددددددد 😆😆😆😆😆😆💚💚💚💚💚💚💚
مرسیی زیبام🩵🫶🏻
ببخشید من نمی تونم به داستانت امتیاز بدم چون هم دستای خودم نابود میشه ، هم پیر میشم و نمی تونم ادامه بدم و برات کامنت کنم ، هم از بس رقم هاش زیاده نمی تونی بخونیش پس نه کار دست خودم میدم نه تو 💚😊
ولی اگه بخوام بگم.....بی نهایت هم کمه 😉💚
وای من مردم کهه🥹💜💜💜💜🫶🏻🫶🏻🫶🏻
999999999999999999999999999999999999999999999999 امتیاز میدم البته به نظرم کمه 😍
الهیی❣️❣️ مرسی زیبا خیلی خوبی🥰