با یه داستان جدید اومدم...البته نمیدونم قراره چی بنویسم فقط میخوام بنویسم😂🤷♀️
دستی به موهای خرمایی رنگش کشید و از رژ قرمز روی میزش به لبهای نازکش کشید. از کلبهاش خارج شد و به سمت حاشیه دهکده حرکت کرد. سر راهش از میوه فروشی توتفرنگی های قرمز خرید. _باز هم میری اون مرد دیوونه رو ببینی؟. دختر با شنیدن صدای میوه فروش سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد. _ اون دیوونه نیست. مرد بدون توجه به حرف دختر سعی کرد باز هم مثل همیشه بهش هشدار بده. _ اون دیوونه است...همش توی اون خونه هست و هیچ وقت ازش بیرون نمیاد...حتی شنیدم اون زنها رو میکشه و با گوشتشون سوپ میپزه!. دختر چشم غرهای به مرد میوه فروش کرد و با دادن پول توت فرنگی ها از اونجا دور شد. از این دهکده متنفر بود. همهی جای دهکده رنگ خاکستری بود...خونههاش،ادماش،لباسها،حتی چمن و درختهاش!. با نزدیک شدن به اون خونهای که به قول مردم توش مرد دیوونه بود، به قدم هایش سرعت بخشید و دوبار به در کوبید. با باز شدن در و همانا با دیدن مردی با
پیرهن سفید همراه شلوار پارچهای قهوهای، لبخندی زد. _خوش اومدید بانو. دختر سلام آرومی گفت و با لبخندی که نمیتونست جمعش کنه داخل خونه شد. مرد در رو بست و پشت سر دختر وارد پذیرایی شد. خونه پر بود از تابلوهای نقاشی. نقاشی هایی که میتونستی هزاران رنگ رو توش ببینی و البته تابلوی عجیبی که کج و کوله درست شده بود و رنگ قهوهای عجیب لباس زن داخل بوم همیشه بوی بدی میداد. بیخیال اوت تابلو و اینبار چشمش به یه تابلوی نصفه افتاد. کمی که دقت کرد چهرهی خودش رو دید و با تعجب سمت مرد برگشت. _این منم؟. مرد لبخندی زد و با تکون دادن سرش جلوی بوم نشست تا کاملش کنه. _ راستش قلم هام خراب شده بودن و همینطور رنگ قرمزم تموم شده بود...بخاطر همین نمیتونستم اون گونه های سرخات رو بکشم و اوه همینطور لبهای به رنگ رز قرمزت رو... مرد وسط حرفش کمی سکوت کرد و با نگاه کردن به صورت زیبای دختر سعی کرد حرفش رو کامل کنه. _میشه.. این بازهم... یه تیکه از اون موهای ابریشمات بدی تا من قلم درست کنم؟. دختر که به این درخواست مرد عادت کرده بود لبخندی زد و قیچی رو برداشت تا کمی از موهاش رو ببره. توی این دهکده نمیشد وسایل نقاشی پیدا کرد و مردهنرمند مجبور میشد خودش درست کنه تا بتونه یک نقاشی بکشه. مرد بعد درست کردن قلم اینبار به توت فرنگی های داخل سبد نگاه کرد. _میخوام از قرمزی توت فرنگی ها لبهای سرخت رو بکشم...قشنگ نمیشه؟ اینکه وقتی نزدیک تابلو میشی بوی توت فرنگی بیاد؟. دختر اینبار لبخند بزرگتری زد و سبد توت فرنگی رو به مرد داد. آه این مرد...همیشه باعث میشد قلبش با سرعت بیشتری بتپه...!
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
دقت کردید فاصله سنیشون تقریبا ۲۲ سال بود🌚؟
و اینکه مرده عاشغ دختر عشغش شده؟
بعد یه روز میام میبینم داستان منتشر شده
و ۱۵ بازدید گرفته💔
عالییی بود:))
مرسی🤍✨
@گمراه
دقت کردید فاصله سنیشون تقریبا ۲۲ سال بود🌚؟و اینکه مرده عاشغ دختر عشغش شده؟
______
شاید چون شبیه عشغش بوده یا مثلا با دیدنش یاد اون میوفتاده؟👀
راستش دلیل اونجاش رو خودم با اینکه نویسندهاشم نمیدونم😂
همینجوری نوشتم تا یکم جو بدم بهش😔
وای خیلی خوبی😂😂
ببین یکم عجیبه ولی نمیدونم چرا جالب تر و بهترش کرد))
این قسمتش رو میزارم خواننده ها هرجور دوست داشتن فک کنن😔👌
خب مرده دیوونه بود دیگه معلومه عجیبه ولی همین اتفاق دیوونه ترش کرده😂🤌
الا یه چیز دیگه به ذهنم اومد
باید دختره رو داخل شکمش نینی میذاشتم🤰
تا بیشتر عجیب و غمگین تر بشه😂
با ذهن خواننده اینقدر بازی نکن بچه😔😂
واقعا نمیدونم چی بگم که بشه توصیفش کرد...اصلا اینقدر خوب بود که😃🤌
ببین خیلی داستانش قشنگ بود))))))))
مرسی😭💗✨
اوهوم خودم هم داستانش رو دوست داشتم
نمیدونم ایدش کی و کجا اومد ولی خیلی وقت بود که یه همچین چیزی تو ذهنم داشتم
اگه حوصله و وقت داشتم توی یه چند پارت مینوشتم تا قشنگ توصیف بشه ولی نمیتونم🫠
خیلی تخیل و ذهن ایده پردازی داری🌹
همینم فوقالعاده بود🫂
وای این خیلییییییییی ققققششنننگگگگگ ببووددددددد. آفرین واقعا به تلاشت ادامه بده
مرسی🥹✨🤍
تعریف درستی ازعشق همین داستانه
خیلی قشنگ بود♡☆
ممنون 🫠✨
فک کنم فقط منم که تو عمق این داستان غرق شدم و اون لحظه رو با تمام وجودم حس کردم
نوشتنت طرز نگاهت طرز بیانت خیلی خوبن
همینجوری برو جلو ✧(。•̀ᴗ-)✧
وایییی😭🤍
خیلی ممنون بابت نظرت خوشحالم کردی🫠✨
خوشحالم که خوشحال شدی 🤝😂😭🥺
اواخر داستان افسردگی گرفتم😂
خوب بود :)🤌✨
مرسیی✨🥹
خواااهش :)